بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: چهل و پنجم
تهران_ دفتر کار
نشستم با خودم انواع احتمالات را حدس زدم. اما به خاطر اینکه به واقع نزدیکتر بشم، به حیدر گفتم: ببین میتونی قبل از اینکه داوود بیاد پشت خطم، آمار خونه ای که رفتن توش، دربیاری؟
حیدر مشغول شد...
رفتم پشت خط رحمان و گفتم: یه کار دیگم میخواستم زحمتشو بکشی!
گفتم: جونم حاجی؟
گفتم: آمار برنامه های شبکه خبری فعال و مرتبت با بیت حاج آقا را داشته باش و ببین چطوری از دستگیری متین و تحصن و زن و بچه اش و این روزا خبر میدن؟ ضمنا ببین برنامشون برای میلاد حضرت زهرا چیه و اهم موضوعات سخنرانانشون چیه؟
از حیدر پرسیدم: چی شد؟ پیدا کردی؟
گفت: آره ... سخت نیست ... خونه متعلق به یکی از رفقای الف هست. خالیه. مبله. بچه های اینجا هم میگن که جای جدیدی نیست و چندین مرتبه ... آره ... حدودا میشه گفت ماهی دو سه مرتبه الف و راحله و بقیه اینجا قرار میذارن.
گفتم: بسیار خوب ... بذار ببینیم داوود چیکار میکنه. راستی راننده راحله توی ماشین نیست! من ندیدم با خودشون بره بالا !
حیدر هم دقیق تر شد و نگاهی کرد و گفت: نه توی ماشین هست... نه با اونا رفت بالا !
فورا رفتم پشت خط داوود و گفتم: داوود اعلام موقعیت!
داوود گفت: مشکلی ندارم ... به برکت تصادف، کوچه موچه ها شلوغ شده ...
گفتم: داوود راننده رو ندیدیما ... تو دید ما نیست ... خبری ازش نداری؟
داوود گفت: راننده کی؟ راحله؟
گفتم: آره ... مگه راننده ... آخ راستی آریو هم رفت و برگشت ... ما راننده آریو هم که از ماشین پیاده شد نمیبینیم!
گفت: نمیدونم ... حاجی اگه سایه دارم، صلاح میبینی ........ ؟
گفتم: سایه که ... اما ... نه ... صلاح نیست ... ممکنه حساس نشده باشن اما تله و دام پهن کردن برای رانندهاشون حساسشون بکنه!
گفت: نمیدونم ... هر کاری میگی تا انجام بدم!
گفتم: بذار فکر کنم ... تو حواست به همه جا باشه فعلا ...
رفتم رو خط پوشش داوود و گفتم: سایه! داوود احیانا توی تله نیست؟!
گفت: سلام حاج آقا ... رحیمی هستم ... چرا متاسفانه!
گفتم: علیکم السلام ... حدس زدم! پیشنهادت چیه؟
گفت: هوشیاری که هوشیار عمل میکنن اما به نظر نمیرسه برنامه ای داشته باشن!
گفتم: اگه خدایی نکرده داوود را زدن، کاری باهاشون نداشته باش!
گفت: داوود مسلّح نیست؟
گفتم: نه ... به خاطر همین میگم کاری باهاشون نداشته باش!
گفت: چشم... اگه جدا شدند و ماشینا رفتن و اهالی خونه هم موندن یا جدا رفتن، تکلیف چیه؟
گفتم: به وقتش میگم! فعلا حواست پیش اون دو نفر باشه!
در چنین شرایطی اینقدر ثانیه ها دیر و کند میگذره، که دوس داری ساعت و دیوار و عقربه هاش و زمان و زمین و با هم به فنا بدی!
رحمان اومد پشت خطم و گفت: حاج آقا باید ببینمتون! هنوز اونجایین؟
گفتم: آره ... چی شده؟
گفت: توضیح میدم! لطفا همون جا تشریف داشته باشین... تا دو ساعت دیگه خدمت میرسم.
گفتم: باشه ... اگه احساس میکنی مشکلی هست، جوانبشو در نظر داشته باش! میخوای من بیام؟
گفت: نه ... میام! یاعلی
فکرم مشغول شد. گفتم ینی چه اتفاقی افتاده که رحمان اینجوری گفت؟
✅ [دو ساعت و نیم بعد]
داوود همون جاها داشت تاب میخورد اما خیلی حواس جمع و حساب شده ... با اینکه ما بهش نگفته بودیم تحت نظره و تقریبا تو تله است، اما قشنگ داشت وقت تلف میکرد... اون دو تا راننده هم منو مطمئن کردن که فقط میخواستن مطمئن بشن که داوود کسی نیست و مزاحمت و مراقبتی براشون نداشته!
الف و راحله و دیگر افراد احتمالی هم توی خونه بودن و حالا حالاها قصد بیرون اومدن نداشتن!
تا اینکه رحمان اومد...
فورا اومد نشست جلوم و گفت: حاجی به بن بست خوردم ...
گفتم: خدا بد نده!
شروع کرد و حرفهایی زد که منتظرش بودم. بالاخره باید چیزی که منتظرش بودم، سرم میومد. خلاصه حرفهای رحمان این بود که:
گفت: حاجی من رفتم ............ و ............. اما دیدم حتی یک برگ هم درباره راحله چیزی نیست!
گفتم: خب ؟
گفت: و اینکه نرم افزارهای مرکز اسناد ............ هم درباره نوع فعالیت و مسائل کلی مطلب داشتن و اصلا چیزی تحت عنوان پرونده درباره راحله وجود نداشت!
گفتم: وجود نداشت یا نمیخواستن به تو بدن؟
گفت: چک کردم ... بچه هاش آشنان ... گفتن نداریم!
گفتم: خب ینی الان ما با یه شهروند عادی روبرو هستیم؟
گفت: خیلی عادی تر از اون چیزی که من و شما فکرش میکنیم!
گفتم: سابقه نداشته تا حالا! بار اولم که نیست پرونده تهران و قم دست میگیرم. ولی دیگه اینجوریشو ندیده بودیم والا!
گفت: محتوای مجرمانه ای ثبت نشده و حتی دیگه باید با کمال تاسف بگم که ما درباره انتصاب اکانت یازدهم پسر نوح به راحله هم دچار تردید شدیم!
گفتم: راحت باش!
گفت: استعلام بچه های مخابرات برام اومد. راحتش میشه این که جز شما کسی دیگه چنین ادعایی نکرده و ظاهرا شما هم فقط از روی قرائن درختی و محتوایی غیر حتمی و آماری که آسید رضا بهتون داده، گفتین اکانت یازدهم پسر نوح، میشه راحله! حتی بچه های مخابرات هم مطمئن نیستند.
گفتم: اوهوم! درسته!
گفت: خب حالا تکلیف چیه؟
قفل کرده بودم! دقیقا همینجوری که شماها دارین به این صفحه نگا میکنین و منتظرین که مثلا من از روی نبوغ و هوش امنیتیم، مثل تو فیلما یه چیزی بگم که گره داستان باز بشه!
قفل! اینقدر قفلش قفل بود که حتی کم کم بعضیا منتظر بودن که به داوود بگم برگرد و سر راهت، یه تُک پا برو پیش الف و راحله و بگو ببخشید بهتون مظنون شدیما! حلال بفرمایید تورو خدا!
گفتم: رحمان اینجا نسکافه دارین؟
گفت: بشینین درست میکنم.
پاشد و کتشو درآورد و رفت سراغ درست کردن نسکافه!
ینی چی نیست؟!
آی گِل بگیرم مرکزی که نتونه ... (ولش کن ... این کتاب باید چاپ بشه ...)
داوود اومد پشت خطم: حاجی خدا قوت!
با بی حوصلگی گفتم: چیه؟
گفت: من کافی شاپ سر کوچم ...
گفتم: خب حالا؟
گفت: دارن الف و راحله جمع میکنن برن!
گفتم: صبر کن!
رفتم رو خط سایه: چه خبر؟ (اینجاشو مختصر میگم رد میشم: )
گفت: به داوود باید جایزه نوبل مخ زنی در کمتر از ده ثانیه به شرط مهمون کردن قهوه اسپرسو به خرج دختره را داد!
گفتم: جان من؟
گفت: به حضرت عباس! ینی نشستن رو صندلی جلوی دختره تنهای توی کافی شاپ همانا و مثل اینکه دختره سی ساله منتظرشه هم همانا!
گفتم: راننده ها ...
گفت: رفتن! الان سوار ماشینن و دارن اونا را هم سوار میکنن!
گفتم: تو از سر جات جُم نخور! اصلا خونه و آمار احیا و امواتش با تو!
رفتم رو خط داوود: داوود چی کاره ای؟
گفت: هر کدوم شما امر بفرمایی!
گفتم: فعال کردی؟
گفت: آره!
گفتم: زیر گلگیر هر دو تا ماشین؟
گفت: زیر گلگیر هر دوتا ماشین!
گفتم: ای ول!
به حیدر گفتم: ردیاب ها فعاله؟
حیدر گفت: آره ... سیگنال دارم!
گفتم: داوود خسته نباشی! اولویت تو با الف باشه ببینیم چیکار میکنه؟
گفت: چشم ... یا علی!
با خودم گفتم: خب حالا این از اینا ...
با پرونده پاک و پاک دامن راحله علّیّه چه کنم؟
اصلا تو کتم نمیرفت که هیچی براش ثبت نشده باشه!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour