بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: چهل و ششم
تهران_ دفتر کار
همین طور که با حیدر و رحمان نسکافه میخوردیم و حرف میزدیم، رفتم رو خط بچه های کنترل راحله. گفتم: حواسون جمع باشه. از حالا به بعد فکر کنین دشمن هوشیاره و خبر داره که مراقبشین. ای چه بسا تا حالا هم فهمیده باشه. اولین خطا و اشتباه ممکنه دودمان همه را به باد بده.
به رحمان گفتم: از طریق سرچ داخلی سازمان ها دنبال اسناد و مدارک راحله گشتی دیگه؟!
رحمان گفت: راه دیگه ای نداشتم.
گفتم: پس خیلی هم فوری جوابت ندادند؟
گفت: نه اصلا همین شد که معطل شدم.
رفتم رو خط داوود گفتم: کجایی؟
گفت: الف داره برمیگرده خونه. توی همون مسیره.
گفتم: آره. میبینمش. پرسیدم تو کجایی؟
گفت: من جلوتر از خودشم.
گفتم: داوود لازم بود بشینی مُخِ دختره توی کافی شاپو به کار بگیری؟ (متوجه نیستی که من بعدا توی نقل این چیزا دچار ممیزی و حرف و حدیث میشم؟!)
گفت: احساس میکردم چشم دنبالمه. راهی به جز کافی شاپ نداشتم. حواسمم که به سوژه ها بود. ردیاب هم که از شلوغی تصادف استفاده کرده بودم و نصب شده بود. وقت نماز و عبادت پروردگار هم نبود که بخوام بزنم مسجد و حسینیه. حاجی باید دود میشدم برم هوا؟
گفتم: خیلی خب حالا ! فعلا ... حواست جمع باشه. ببین حد فاصل امشب تا پس فرداشب که میلاد حضرت زهراست، کجاها برنامه داره و کیا باهاش ارتباط میگیرن؟!
با شیطنت گفت: چشم ... حاجی دیگه کافی شاپ نرم اگه لازم شد؟
گفتم: دهن منو وا نکن! یاعلی.
به رحمان گفتم بیا حالات مختلف رو حساب کتاب کنیم ببینیم به چی میرسیم؟
نشستیم و یه کاغذ برداشتم و شروع کردم: این که چیزی نیست، از سه حال خارج نیست ...
به محض اینکه اینو گفتم، تلفنی که فقط از اداره تماس گرفته میشه به صدا دراومد. همینجور که با رحمان حرف میزدم، حواسم بود که حیدر به اون پشت خطیه میگفت: سلام ... تشکر ... بله قربان! ... خواهش میکنم ... بله... تشریف دارن ... گوشی حضورتون باشه ... التماس دعا...
نگاش کردم ... آروم و جوری که صداش اون طرف نره گفت: از دفتر ویتی کمانه!
مثل فنر از سر جام بلند شدم و رفتم پشت خط!
سلام علیکم ... احوال شما؟ تشکر! خواهش میکنم ... زنده باشید ... نه ... این حرفا چیه؟ بله ... بله ... بله ... چشم ... کی خدمت برسم؟ شاید حدودا دو ساعت دیگه قطعی اونجا باشم ... چشم ... سایه عالی مستدام ... خدانگهدار !
حیدر و رحمان چشماشون گرد و نگران ... به من زل زده بودند. گفتم: جمله دستوری «آب دستتونه بذارین زمین ... حتی به کسی دیگه هم ندید ... تشریف بیارین خدمتتون باشیم!» چه معنی میتونه داشته باشه؟
حیدر و رحمان هیچی نگفتند! احساسم بهم آلارم دردسر میداد و گفتم قطعا برای گزارش و سلام و علیک و اینا نیست! چی میتونه باشه؟
تجربم جوری شده که وقتی تماس میگیرن و اینجور ادبیاتی به کار میبرن، ینی چی؟ منم تپش قلب نمیگیرم. تپش قلب مال دهه اول خدمتم بود. دیگه الان فقط ذهنم مشغول میشه.
همینجوری که آماده میشدم، به حیدر گفتم: چشم رو هم نمیذاری ... آمار تمام تماس ها و پیاما و ارتباطات همشونو میخوام. البته اگه برگشتم. اگه هم برنگشتم ... نمیدونم ... بازم بازی همینه ... بعیده کسی دیگه هم بیاد، شکل بازی عوض بشه!
حیدر با تعجب و نگرانی گفت: چرا اینجوری میگی حاجی؟!
گفتم: بالاخره دنیاست! وقتی از اولش حکم و ابلاغ مکتوب برای این مرحله بهم ندادند، باید حدس میزدم ممکنه به خِنِسی بخوریم! حالا توکل بر خدا ...
خدافظی کردم و رفتم...
تو راه داشتم همه چیزو چک میکردم. اصلا متوجه گذر زمان نشدم. از چک کردن آیدی و گروه های مرتبط با آسیدرضا و اون ده نفره گرفته تا کانال های منسوب به بیت حاج آقا و...
محتوای اصلی کانالها جوری بود که در حرکت هماهنگ، خبر دستگیری و مثلا مظلومیت متین و دار و دسته اش را کار میکردند.
به فائقه و حرفاش فکر میکردم ...
به ناهید و جنازش و اینقدر کتوم بودن حقیقتش ...
به متین و آسید رضا ...
به راحله و الف و ب و جیم و کوفت و زهر مار ...
به راننده های همه کاره و حرفه ای ...
به همه چیز ...
یهو یاد خانمم افتادم ...
گوشیو برداشتم و زنگ زدم:
(پیشواز گل ارکیده گذاشته بود)
گفتم: الو ...
گفت: به به ! امنیت ملی! احوال شما؟ یادی از رعیت کردین!
گفتم: قربون خودت و لیچار بار کردنات!
گفت: اِ اِ ... نگو تو رو قرآن... یه وقت برادرا میشنون و ارکان امنیتی کشور میلنگه!
گفتم: فدای یه تار موت!
(حالا اگه نمیگین دنبالشو تعریف کن وگرنه ملت فکرش هزار جا میره، اجازه بدید از نقل بقیش بگذریم...)
آخرش گفتم: دلم باز شد... خدا دلت آروم کنه!
گفت: دل من فقط با تو آروم میشه بَت من! کی ایشالله ...؟
گفتم: خدا کریمه ... خیلی طول نمیکشه ...
خدافظی کردیم ...
رسیدم دفتر مرکزی ... داخل شدم و رفتم بالا ...
وارد دفتر همونی شدم که حیدر گوش بریده بهش میگه ویتی کمان!
مسئول دفترش هماهنگ کرد و رفتم داخل!
دیدم بنده خدا داره غذا میخوره... سلام و علیک کردیم ... تعارفم کرد ... گفتم: ممنونم ... نوش جان ... صرف شده... بفرمایید شما ...
گفت: در حدیث داریم که غذا را با بقیه تقسیم کن و تنهایی نخور ... یه حدیث دیگم داریم که میفرماد: وقتی کسی داره غذا میخوره، بهش نگا نکنین!
لبخند زدم و گفتم: نوش جان!
همینطور که غذا میجوید، گفت: خب؟ چه خبر؟ از شیراز چه خبر؟ اهل بیت چطورن؟
کلا وقتی کسی داره چیز میخوره و وسطشم حرف میزنه، حالم بهم میخوره! نمیدونم چرا حدیث * وقتی دارین غذا میخورین، حرف نزنین* را نشنیده بود و رعایت نمیکرد!
گفتم: الحمدلله ... بی خبر نیستم. تشکر
وقتی میخواس آب بخوره، گفت: چند وقته قم بودی؟ منظورم اینه که چند وقته از شیراز اومدی؟
گفتم: حداقل سه چهار هفته هست ... شایدم بیشتر ...
بلانسبت شما یه آروق کوچیک زد و گفت: این اصلا خوب نیست که همش درگیر کار باشین و خانواده تون فراموش بشن! اساس جامعه ما خانواده ها هستن! ( فقط یه ربع از خانواده برام گفت!)
گفتم: همینطوره. چشم.
بعدش چیزی نگفتم که بازم دست نگیره و یه ساعت برام با آروق روضه نخونه و لای دندوناشو تمیز نکنه!
انگشت مبارکش گذاشت روی شاسی و دستور آوردن دو تا چایی لیوانی کم رنگ داد!
حرصم گرفته بود. باید یه جوری خودمو تخلیه میکردم. گفتم: حاج آقا جسارتا در روایت اسمی از چایی نیومده؟ حدیثی چیزی دربارش نداریم؟
جدی گرفت. گفت: سوال خوبیه. تا حالا دربارش تدبر نکرده بودم! چایی ... البته ماده نوظهوری نیست و گیاه هست و قطعا قبلا هم بوده ... مراجعه خاصی در این باب نداشتم ...
بعد پاشد اومد جلوم نشست و گفت: من از اولشم به خاطر همین مسائل بنیادین خانواده با نقل و انتقال برادرا به این طرف و اون طرف مخالف بوده و هستم.
فقط میتونستم بگم: بعله ... درسته ...
گفت: برگرد ... برو شیراز ... برو وقتی زمینه رتبه و جایگاه شغلیت اینجا درست شد، برگرد... میگم باهات همکاری کنند و زود خلاصت کنن که به اهل بیتت برسی! هماهنگیش با من ...
دوزاریم افتاد !!
دندونام که داشت روی هم فشرده میشد را آزاد کردم و بهش زل زدم و گفتم: همونطور که هماهنگی کردین که پرونده راحله به دستمون نرسه؟!
فقط زل زد به چشمام ...
منم چشم از چشماش برنداشتم ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour