بسم الله الرحمن الرحیم

⛔️پسر نوح⛔️

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«فصل سوم»

قسمت: سی و نهم

قم _اداره مرکزی

دیدیم آسید رضا پس از چند دقیقه، اومد و یه خانم با پوشیه هم دنبالش اومد داخل.

نشستن اون طرف تر. اون خانم رو به دیوار نشسته بود و آسید رضا هم رو به طرف ما ! ( آخه این چه طرز برخورده؟ )

اهمیتی ندادم و سلام کردیم و من شروع به صحبت کردم. گفتم: آقا سید میشه لطف کنین بیرون تشریف داشته باشین؟

سید بر خلاف همیشه که خیلی مطیع و سر به راه شده بود، یهو دراومد و گفت: نه جناب! ما رسممون نیست! معنی نداره شما و همکارتون توی اطاق ...

حرفشو قطع کردم و با لحن جدی تر گفتم: فقط روی اطاق منزلتون حساسید یا اگه مثلا اطاق بازجویی اداره باشه اشکال نداره؟!

حرفش نیومد و در حالی که بلند میشد، یه لا اله الا الله غلیظ گفت و از اطاق رفت بیرون ... اما در را باز گذاشت. ما هم حساسیت خرج ندادیم.

رو کردم به خانمه و گفتم: جسارت نباشه خدمتتون. سوالاتی هست که باید شفاف بشه و اتهامات احتمالی را از افراد دور یا اثبات کنیم. اجازه میدید شروع کنم.

در حالی که سرش پایین بود، آرام گفت: بفرمایید!

گفتم: لطفا در همین ابتدای امر، هویتتون را اثبات کنید. لطفا پوشیه را بردارید.

معذب شد اما آروم آروم برداشت و فهمیدیم که زن اولی نیست و خود دومیه.

《🔸خوانندگان محترم!
ادامه مکالمه ما با زن دوم آسید رضا، بسیار مختصر و نکات مهمش را فقط نقل میکنم‌. وگرنه این شبه بازجویی، حدود ۴۵ دقیقه طول کشید! 》

گفتم: خب راحت باشید. میتونید پوشیه را برگردونید روی چهرتون. اولین سوالم اینه که برادرتون کجا تشریف دارن؟!

آقا ما اینو گفتیم! چشتون روز بد نبینه! از حال خودش داشت بیخود میشد. فورا گفت: داداشم چی شده؟ چه بلایی سرش اومده؟

گفتم: خانم از همین اول کار، ظاهرا حالتون خوش نیستا ! من از شما آدرسش میخوام... اما شما داری پرخاشگری میکنی؟! من الان باید چه فکری درباره شما بکنم؟!

گفت: من روی داداشم حساسم. نمیخوام اتفاقی براش بیفته.

گفتم: بازم ربطی نداشت. لطفا جواب منو بدید.

گفت: دقیق نمیدونم. خیلی وقته خبر ندارم. نمیدونم جامعه المصطفی تموم کرد یا نه؟! باهاش تماس هم که میگیرم، فرصت این حرفا پیش نمیاد.

گفتم: مگه چیکار میکنه و یا میکنید که فرصت نمیکنید؟

گفت: همین کارا و دغدغه های روزمره. آقا داداشم مسئله ای داره؟

گفتم: نمیدونم. فکر نکنم. میخوام بدونم الان کجاست؟ این قلم و کاغذ را بگیرید و آدرس و شمارش را برام بنویسید.

گرفت اما احساس میکردم به زور و با تردید داره مینویسه.

بالاخره نوشت و بهم داد. منم به حیدر دادم و گفتم استعلام کن.

گفتم: به ما خبر دادند که شما در جلساتتون کارهای غیر عرف زیادی انجام میدید. جوری که نه تنها عزاداری محسوب نمیشه، بلکه بیانگر نوعی توحش مسلمین و وهن دین محسوب میشه. اینو تایید میکنید؟

گفت: کدومش تایید میکنم یا نه؟ اینکه وحشی هستم یا اینکه عزاداری میکنم؟

دیدم نه! داره سر بالا جواب میده! گفتم: همین اعمال شدید و انواع لطمه های شدید و گریه های اونجوری و سینه زنی و زنجیر زدن با تیغ و روضه خار و این چیزا ...

گفت: بله . همش را تایید میکنم. همه این کارا را انجام میدم. خللی به امنیت شما و یا کشورتون وارد کرده که الان باید به نیروهای امنیتی جواب بدم؟

گفتم: دقیقا حرف همین جاست. اگر این کشور را از آن خودتون و یا اهل اینجا میدونستید، دلتون به حال فکر و ذهن و رفتار بچه هاش میسوخت و این همه خودآزاری را بینشون به اسم امام حسین ترویج نمیدادید.

گفت: حالا من هیچی. اما منم از وقتی اومدم ایران اینا را یاد گرفتم. ینی میخواید بگید حتی هم وطنانتون که اینجوری عزاداری میکنند هم دلشون برای بچه های خودشون نمیسوزه و دارن اغفالشون میکنن؟

گفتم: شما با یه طلبه و یا یه آدم با اطلاعات عمومی و معمولی صحبت نمیکنید خانم! با دقت بیشتری جواب بدید. حرف من اینه که شما میشینی آموزش میدی! میگی اینجوری خودتونو بزنین ... اینجوری داد و فریاد بکشید ... اینجوری بالا و پایین بدوید و بپرید ... حتی یه جا شیوه کتک زدن به هم توی مجالس روضه هم یاد دادید!

هیچی نگفت!
مشخص بود که انتظار نداشت از جلساتی براش مثال بزنم که با خودش هشت نفر بیشتر نمیشدن!

گفتم: شما دارین از مرحله خودآزاری به مرحله دیگر آزاری در روضه ها و به نام مجلس اهل بیت میرید و ملت بی خبر از همه جا را دنبال خودتون میکشونید!

بازم لال مونی گرفته بود و هیچی نمیگفت!

گفتم: خانم محترم! شما متهم هستید! حتی اثبات جرمتون هم کاری نداره و سه سوت میشه انجام داد. اما یه سوال میپرسم. اگه جواب گرفتم که پامیشم میرم و فعلا شما آزادید تا بعد! که بستگی به ادامه همکاریتون داره! اما اگه سر بالا جواب بدید، دیگه نمیدونم چه اتفاقی بیفته!

بازم ساکت بود!

گفتم: شما دو سال پیاپی سخنران حسینیه رسول اعظم لندن بودید. درسته؟

چیزی نگفت اما چشمای درشتش از پشت پوشیه به من زل زده بود.

گفتم: پس درسته! شما دو سه سال مسئول واحد بانوان هیئت خدام المهدی لندن بودید. درسته؟

دیگه حتی صدای نفس کشیدنش هم نمیومد!

گفتم: شما عضو هیئت تحریریه هم بودید و در منابع تحقیقاتی کتاب *عایشه فاحشه است* دست داشتید. درسته؟

دیگه فکر کنم داشت میمرد.

تیر خلاص را زدم و گفتم: شما تا حالا سه بار هویتتون را عوض کردید. ما تو آسمونا دنبالتون میگشتیم! شما نسبت ............. با یاسر الحبیب کویتی دارید؟! شما کجا و ایران کجا؟ قم کجا؟ اینجا کجا؟!

تا اسم یاسر الحبیب آوردم، یهو از جاش کنده شد و بلند شد ...

ادامه دارد...

#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه

@ mohamadrezahadadpour

লাইক