بسم الله الرحمن الرحیم

⛔️پسر نوح⛔️

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«فصل سوم»

قسمت: چهل و یکم

قم _ ...

از خونه آسید رضا اومدیم بیرون. وقتی رسیدیم دم در ماشین، به حیدر گفتم هم استعلام داداشش دربیار و هم چیزایی که شنیدی و نشنیدی و ضبط کردی و نکردی، همشو بسپار به تیم انتقال و بازجویی.

گفت: پس بذار بشینیم کامل بنویسم و پیاده سازی کنم و تحویلشون بدم. البته اگر این همه کامل و جزئی میخوای باشه.

گفتم: بد فکری نیست. کار خودته.

بیسیم زد و یه تیم از خواهران اداره را فرستاد داخل و خیلی معمولی و بدون تنش و درگیری و چیز خاصی، ساجده را دستگیر کردن.

وقتی ساجده میخواست سوار ماشین بشه، چشمش به من خورد و حتی وقتی هم سوار ماشین شده بود، از فاصله دور فقط به من نگاه میکرد. بعدها به بازجوی دوم گفته بود که: بهش بگین به هم میرسیم!

من دیگه پوستم کلفت شده از بس تهدید شنیدم و حتی بعضیاش هم عملی کردن. نصف بدنم جای یادگاریاشونه. نصف بقیشم روش. والا.

به حیدر گفتم چیزایی که شنیدی، کار تحقیفاتی من نبود. کار یه تیم دیگه بود که خیلی هم تمیز و به روز درآورده بودن. اما یکی دو شب قبلش در جلسه ای که بودیم، متوجه تلاقی پرونده ما و پرونده یه تیم دیگه بهم شدیم و فهمیدیم که ساجده در پرونده من خاکستریه و اگر کسی میدیدش و یا میشنید، میگفت پاشین همین حالا دهنش سرویس کنین. غافل از اینکه مهره خاکستری را سرویس نمیکنن. اما همین موجود، تو پرونده یکی دیگه، امّ الفساد بود. ینی سوژه و نقش اول بود. بخاطر همین به ما ربطی نداشت.

اینو هم به نوشته حیدر اضافه کردیم و ظرف مدت ۷ ساعت ناقابل، پرونده ساجده را بستیم و علی برکت الله!

و اما ...

اصل قصه #پسر_نوح از اینجا شروع میشه. ینی دقیقا از قسمت چهل و یکم داستان.

گزارش ... رمان ... قصه ... یا حالا هر چی اسمش بذارین، تا اینجا پیش رفت که ما متوجه ارتباط آسید رضا با خود اکانت یازدهم شدیم. همون اکانتی که همه کاره بود و مدیریت میکرد و حداقل ده تا آقا و هیئت بزرگ مردونه از یه طرف، و بعدها فهمیدیم که ده تا خانم و هیئت بزرگ زنونه از طرف دیگه اداره میکرد و به نوعی مادر معنوی همشون میشد!

خب ...
حالا وقتشه پاشیم بریم تهران و عرصه عملیات را از نزدیک مدیریت کنیم.

داوود که رفته بود و مستقر شده بود و یه آپارتمان امن و نقلی و تمیز برای طرح و عملیات تحویل گرفته بود و دنبال تجهیزش بود.

مونده بودیم من و حیدر. وسایلمو جمع کردم و راه افتادیم. به راننده گفتم: برو حرم بی بی! فرصت پیاده شدن نداشتیم. همون جا زیر پل آهنچی، توی خیابون ساحلی کنار حرم، ماشین را نگه داشت. نگام به طرف حرم دوخته شده بود. به حیدر گفتم تو مدتی که قم بودیم، سوهان نخوردم. تا میپری یه جعبه بگیری و بیایی، رفتیم. حیدرم از خدا خواسته، پرید رفت بگیره و بیاد.

خیلی دلم میخواست یه سر هم قبرستان نو برم. ۹۰ درصد قم برای من ینی حرم و این قبرستونه. اما ...

فقط یک دقیقه فرصت داشتیم. همونجا چشمامو بستم و توسل کردم...

میدونستم که راه پر پیچ و خمی در پیش دارم.

به خودش سپردم و چشمامو باز کردم.

یه نفس عمیق کشیدم ...

حیدر هم با یه جعبه سوهان برگشت

و راه افتادیم.

من خیلی آدم بد مسافرتی نیستم اما حس دور شدن از قم و حرکت به سمت تهران، کلا آدمو لااقل برای دقایقی دپرس میکنه.

تو راه بودیم و ذره ذره سوهان حاج حسین و پسران میخوردیم و لای دندونامون به زور تمیز میکردیم که یهو داوود اومد رو خطم و گفت: حاجی دو سه شب دیگه تولد حضرت زهراست و دم در و کانال و گروه های این خانومه اعلام جشن خیلی بزرگ کردند.

گفتم: اسم جشن چی گذاشتن؟

گفت: صبر کن الان متنشو میخونم برات. چیز خاصی ننوشته.

گفتم: مداح مرد هم دعوته؟

گفت: بعله!

گفتم: لابد فلانی و فلانی هستن!

گفت: دقیقا !

گفتم: عالیه. قطعا یکی دو تا جلسه هماهنگی با هم خواهند داشت. من اون یکی دو تا جلسه را میخوام! میگیری که چی میگم؟

گفت: حتما. چشم. آمارشو درمیارم.

ادامه دارد...

#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه

@mohamadrezahadadpour

Giống