بسم الله الرحمن الرحیم

⛔️پسر نوح⛔️

✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«فصل سوم»

قسمت: چهل و دوم

تهران_ خانه امن (دفتر کار تهران)

تیم تهران ما متشکل از چهار نفر بود. داوود و حیدر و یکی از بچه های تهران که به عنوان مشاور و کسی که اطلاعات خوبی از شروع تا اینجای ماجرا داره به اسم رحمان، بعلاوه خودم!

بعد از اینکه یه ته بندی کردیم و یه کم به سر و شکل محل کارمون رسیدیم، دستور تشکیل جلسه دادم. نشستیم دور هم و جلسه را شروع کردم:

بسم الله الرحمن الرحیم. جهت سلامتی امام عصر ارواحنا فداه و نائب بر حقشون حضرت امام خامنه ای و همه رزمنده های داخل و خارج یه صلوات ختم بفرمایید!

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک عدهم.

از آقا داوود تشکر میکنم که تونست در این مدت کم، اینجا را برامون از اداره بگیره و تشکر بیشتر از آقا رحمان که پیگیری این تجهیزات را انجام دادن و از چیزی که فکرش میکردم خیلی کاملتر و به روزتر جمع و جور کردن. همچنین حیدر عزیز که با یه گزارش پر و پیمون و حساب شده، تقریبا حساب کتاب منو با قمیا صاف کردن. هر چند حالا حالاها ارتباط این پرونده با قم قطع نمیشه و مثل اینکه قراره خیلی چیزا کشف بشه.

اول از همه لطفا آقا رحمان یه گزارشی بدن ببینیم کجان و با کیا طرفیم تا بعد!

رحمان بسم الله گفت و شروع کرد: خوشحالم با شما کار میکنم. تعریف شما را زیاد شنیده بودم و بنظرم راس میگن که به سن و سالتون نمیخوره اما هزار ماشالله این کاره اید. اگه بخوام خلاصه کنم باید بگم که شما مسیر قم تا اینجا را خیلی کامل و حساب شده اومدین. میشنیدم که میگفتن با محدودیت هایی که این پرونده داره، علاوه بر جریان خودتون، دو تا مطلب دیگه هم پیگیری کردین و مثل محصولی که دو تا اشانتین داره، تا حالا دو تا اشانتین داشتین. (که ما در این اوراق، یکیش که همون مسئله ساجده بود را تعریف کردیم اما دومیش شرمندم. ارتباط مستقیمی به موضوع خودمون نداشت و هنوز ظاهرا تحقیقاتش بازه...)

رحمان ادامه داد و گفت: سوژه خانمی به نام راحله، زیر چهل سال، با قدرت جذب و کاریزمای بالا، ایرانی الاصل اما به مدت بیست سال ساکن فرانسه، دارای اطلاعات بالای مذهبی و ادعای شاگردی بسیاری از بزرگان، خیلی حواس جمع و جاافتاده و از نظر ظاهری جذاب و پر انرژی. اما ... دو تا مسئله توی پروندش هست: یکی همین ارتباطش با یادوشم (موسسه صهیونیستی که ساجده و موسسه یاسر الحبیب و... هم باهاشون در ارتباط بودند.) و یکیش هم نزدیکی بیش از حد به یکی از دو نفر از بچه های ذاکر اهل بیت. که البته دارن میشه چهار نفر. ینی ارتباط نزدیک با یه مداح و ارتباط مع الواسطه با سه تا مداح دیگه!

حیدر گفت: خب؟ حالا ... مشکل کجاست؟

رحمان گفت: خب تحقیقاتی آقا محمد و شما عزیزان کردید، قطع به یقین داریم که این خانم نقش راهبردی برای بیش از بیست هیئت بسیار بزرگ سراسر کشور هم داره. ینی طبق اعترافاتی که تا الان گرفتین و تلاش بچه های نرم افزار، محرز شده که راحله داره کار تشکیلاتی بزرگی در ایران انجام میده و ما دنبال اونیم.

داوود گفت: شما دقیقا دنبال کشف و رصد و انهدام این تشکیلات هستید؟

رحمان گفت: یه جورایی!

من دیگه طاقت نیاوردم و گفتم: خب این که کار دو سه روزه!

رحمان گفت: آفرین! دقیقا !

گفتم: حدسم درسته؟

رحمان گفت: کاملا !

گفتم: پس شما یه کاری کنین!

گفت: به من گفتن اگه حتی شما گفتی جون بده، با اختیار و دل پاک بگم چشم!

گفتم: بزرگواری! اون کارم اینه که خودتو آزاد کن. داوود و حیدر هم که حکم مستقیم خودمو دارن. کل این پروژه را تحویل میدیم و بقیه برن دنبال انهدام تشکیلات و چیدن بال و پر این زنکه!

رحمان لبخند زد و گفت: چشم. نمیذارم برای فردا. همین امروز نامشو مینویسم و تا یه جاهایی هم کمکشون میکنیم که بقیه راه را برن و مدیریت اون هیئات را مطلع و یا ادب کنن.

بچه ها ساکت بودن. منم چشم دوخته بودم روی کاغذی که جلوی چشمام بود اما سفید سفید بود و هنوز چیزی روش ننوشته بودم. قلمو برداشتم و نوشتم:

ما از کجا شروع کردیم؟ از یه آدم دو سه لایه به نام آسید رضا.

الان کجاییم؟ اول اسم یه آدم پیچیده به نام راحله!

پشت پرده تا حالا به کیا رسیدیم؟ به یادوشم اسرائیل!

کجا میخوایم بریم؟ خب اگه بگیم کشف و گوشمالی بچه مذهبیا و کسانی که بنا به هر دلیلی گول اینا را خوردن! که اصلا منطقی نیست و دشمن خوشحال کن میشیم. اما اگه بگیم دنبال کشف ماموریت های این خانم هستیم! این درسته و شان نظام اطلاعاتی و امنیتی خودمونو حفظ کردیم. درسته بچه ها؟

همشون تایید کردن. جوری به من و کاغذا نگاه میکردن که واقعا عاشقانه و از روی تشنگی و علاقه بود.

گفتم: بچه ها ما وقتی برای از دست دادن نداریم. چون یه چیزی بهم میگه اگه ده پله کشف کردیم، صد پله از دیگر ماموریت های این خانمه دور شدیم. تازه اگه واقعا و راست و حسینی، چند تا شخصیت پشت اکانت ها نباشن و همش خود راحله باشه! درسته؟

بازم تایید کردند اما اینبار یه کم شل تر. انگار کسی نمیخواست مسئولیت پیگیری این احتمال را گردن بگیره.

گفتم: داوود گفتی شب میلاد پس فردا شبه؟

گفت: آره

گفتم: امشب ... بهتره بگم الان! الان این خانمه کجاست؟

گفت: الان چک میکنم.


بیسیم زد و پرسید. بهش گفتن: الان رانندش اومده دنبالش و داره آماده میشه که بره جایی!

گفتم: بپرس بگو کجا میخواد بره!

رحمان گفت: نمیدونن! راحله وقتی میخواد بره جایی و این رانندش میاد دنبالش، توضیحی پشت تلفن نمیده. کلا اهل توضیح نیست. چه برسه به این بابا.

به داوود اشاره کردم و گفتم: کافیه. ولش کن.

به رحمان گفتم: یه تیم از خواهران را میخوام.

گفت: فعاله. دو سه نفر داریم که تو خود جلسه های راحله حاضر میشن. دو نفر هم آماده ماموریت داریم.

گفتم: به صورت 24 ساعته با خودم ارتباط بده. عملیاتین؟

گفت: بله. بچه های قوی و با تجربه ای هستند.

همون لحظه بیسیم داوود زده شد و گفتند: راحله حرکت کرد...

ادامه دارد...

#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه

@mohamadrezahadadpour

Kao