بسم الله الرحمن الرحیم

⛔️پسر نوح⛔️

✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«فصل سوم»

قسمت: چهل و هشتم

تهران _ سوار ماشین

اولین بارم نبود که چوب مصلحت میخوردم و نمیدونستم دقیقا چی به چیه؟ و چرا من نمیفهمم؟ و این چیزی که میگن، کجای قرآن و حدیث و پیر و پیغمبر گفته شده؟ کاش به اندازه ای که بین آروق و پاک کردن دندوناش احادیث مربوط به خوراک و خانواده و این چیزا تحویلم میداد، بهم میگفت که دلیلش چیه و چرا خیلی شیک و مجلسی باید پرونده ای را تحویل بدم و حرفی هم نزنم و اطاعت قانونی و سازمانی محض داشته باشم، اما خودم و خودش میدونیم که هنوز حتی به نیمه هم نرسیده و کلی کار داره؟

یه شیشه آب معدنی دست حیدر بود. گرفتم و دو سه تا قلپ خوردم. حیدر گفت: حاجی شما شام هم نخوردی! میترسم باز معدتون ناراحت بشه ها!

نگاش کردم و در حالی که خیلی فکرم مشغول بود، بهش گفتم: اینجوری حرف زدنت منو یاد عمار میندازه. تو کل سالهای خدمتم، فقط عمار بود که حواسش به همه چیز من بود و تر و خشکم میکرد.

حیدر گفت: همین که شیرازه؟ اون شب تلفنی با آسید رضا حرف زد و آرومش کرد؟

گفتم: آره ... رحمان کی میرسیم؟

رحمان گفت: دو سه دقیقه دیگه ایشالله ...

رسیدیم و حیدر پیاده شد. دید من پیاده نشدم. گفت: حاجی شما جایی میرین؟

گفتم: تو همین جا باش. داوود هم داشته باش تا من برگردم.

اینو گفتیم و با رحمان راه افتادیم.

وقتی هفت هشت دقیقه ای تو راه بودیم، به رحمان گفتم: خب؟ نگفتی! کجا داریم میریم؟

رحمان که انگار از همین سوالا میترسید و دعا میکرده که نپرسم، گفت: جای بدی نیست. ببخشید که خیلی نمیتونم توضیح بدم. اما بنظرم نقش تعیین کننده ای در ادامه مسیرمون در این پرونده داره!

نمیدونم اون لحظه چرا این حرفو زدم و دقیقا تو چه فکری بودم اما پرسیدم: رحمان من شنیدم تو سر این پرونده خودتو به آب و آتیش زدی! در عین حالی که محتاطی، اما همه زندگیتو سر این پرونده گرفتی کف دست! چرا؟ اگه چیزی هست و احساس خاصی در نقطه خاصی در این پرونده داری، بهتره بدونم!

رحمان یه کم رنگش قرمز شد و بعد از یکی دو دقیقه سکوت گفت: «ابدا انتظار شنیدن این حرف و سوال را حداقل الان از شما نداشتم! من تیر و ترکش خورده همین جریانم. وقتی هنوز این جریانات تکفیری شیعه مد نبود، منتهی الیه انحراف بچه حزب اللهی ها انجمن حجتیه شدن بود. همین حالا هم آبشخور خیلی از اینا همون انجمن هست. دیگه من اینا را به شما نباید بگم. شما ماشالله خودت استادی.

اما ... گویا همون زمان، یه جریانی در اداره راه افتاد که اگه کسی را میخواستن بزنن و یا بایکوت کنن و چیزی علیهش نداشتن، باید یه جوری وصلش میکردن به این جریان! مثلا یا میگفتن رابطه داره ... یا میگفتن دلسوزی بی جا داره ... یا میگفتن معلوم نیست با جمهوری اسلامیه یا با اونا ... من باباهای زیادی دیدم که با این برچسب ها اولش منزوی شدن ... بعدش هر روز پیرتر شدن ... بعدشم سنوات ارفاقی و نهایتا خونه نشین شدند!»

گفتم: الان تو میخوای این بساط را از اداره خودمون جمع کنی؟ مگه هنوز این جورین؟

گفت: نه خدا را شکر ... جمع شد ... همون موقع ها که خیالشون از بابت یه عده ای راحت شد، جمعش کردن. من با اصل این تفکر مشکل دارم!

دیدم داریم میریم پایین شهر! کم کم داشت تابلو شهر ری پیدا میشد. گفتم: خب الان داریم کجا میریم؟ شهر ری؟

گفت: آره ... پشت شابدالعظیم یه محله ای هست... اونجا کار داریم. داریم میریم اونجا.

دیگه من چیزی نگفتم. یادم به خانمم افتاد. گوشیمو درآوردم و نوشتم: بیداری؟

نوشت: جانم!

نوشتم: یه کم لیچار بارم میکنی که ذوقت کنم؟

نوشت: لیچارم نمیاد این موقع شب!

نوشتم: مثلا باید چه موقع باشه که لیچارت بیاد؟

نوشت: ولن کن حالا . چرا جوابم ندادی وقتی زنگ زدم؟

نوشتم: حالم خوب نبود.

نوشت: میدونستم. اصلا به خاطر همین زنگ زدم.

نوشتم: مگه قبلش میدونستی که حالم بده؟

نوشت: آره. به دلم افتاده بود.

نوشتم: اگه راست میگی، الان دلم چی میخواد و حالم چطوریه؟

نوشت: صلوات بفرست! راستی محمد کی میایی؟

نوشتم: نمیدونم. الان دارم میرم جایی. استراحت کن شما.

نوشت: درد داریم که اینموقع شب بیداریم ... ورنه هر آدم عاقل سر شب میخوابد!

نوشتم: لابد دردت منم! ببخشید دیگه! آپشن دیگه ای نداشتیم.

نوشت: اون که بعله. راستی بابام سلام رسوند!

به محض دیدن کلمه باباش، وسط اون همه فکر و ناامیدی و استرس، خندم گرفت!

بعدش خودش نوشت: زهر انار! برو از مرحوم بابای خودت بخند!

نوشتم: خدا روحت شاد کنه که روحمو شاد کردی!

نوشت: خدا اموات شما هم بیامرزه!

بازم خندم گرفت. نوشتم: کاری نداری؟


نوشت: مثلا کار داشته باشم. یه وخ خدایی نکرده کشور بهم نمیریزه؟ جناب!

نوشتم: همیشه به محض اینکه باهات خدافظی میکنم، دوباره استرس کار میگیرتم!

نوشت: حالا اگه دوباره نمیخندی، بابام هنوز دنبال وردست میگرده ها. بگم دنبال کسی نباشه؟

نوشتم: تو روح خودت و بابات!

نوشت: خیلی بیشعوری!

نوشتم: ما بیشتر!

تموم شد ...

رفت لالا کنه ...

اما من بیدار ...

و دوباره استرس و نامیدی از ادامه پرونده اومد سراغم...

ادامه دارد...

#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه

@mohamadrezahadadpour

喜欢