بسم الله الرحمن الرحیم

⛔️پسر نوح⛔️

✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«فصل چهارم»

قسمت: پنجاه و هفتم

قم _ تو راه خونه حاج آقای مرشدی

فردای اون شبی که با حاج احمد حرف زدم، برای آقای مرشدی زنگ زدم و باهاش توی منزلشون یه قرار گذاشتیم. با بچه های خودمونم تماس گرفتم و قرار شد عصرش هم با اونا جلسه بذاریم.

تو راه بودم که رحمان زنگ زد. بعد از سلام و علیک گفت: حاجی ، حاج احمد گفتن که چطوریه اوضاع. مشورت که کردم به یکی دو نفر از بچه های خودمون رسیدیم که دیدنشون خالی از لطف نیست. از بهترین و پرانرژی ترین بچه های طلبه و انقلابی و کار درست هستند. همین امروز باهاشون قرار بذار. اونا حاضرن هر زمان که شما گفتی، هر جا که بگی، بیان و شما را ببینن.

گفتم: پای کار هستن؟

گفت: آره بابا ... چه جورم ... پاک و سر و زبون دار و جوون پسند! مقدمات و حداقل های معیارهایی که مدنظر داری، دارن و حتی ظرفیت قوی تر شدن هم دارن.

گفتم: باشه ... شمارشونو برام ارسال کن. راستی این خط هنوز پاکه؟

گفت: آره فعلا ... همین دو دقیقه پیش چک کردم.

گفتم: بسیار خوب. یاعلی!

شماره ها را فرستاد. همون لحظه برای یکیشون تماس گرفتم. بچه مازندران بود. اهل بابل. بعدا که دیدمش، دیدم یه کم هیکلی و تپل و چهره مهربون و وجنات علمایی. جوون و شوخ طبع.

قرار شد خودش و دوستش برای ناهار بریم یه گوشه ای با هم حرف بزنیم.

رفتم خونه حاج آقای مرشدی. براش گفتم چی تو فکرمون هست و باید از کسانی استفاده کنیم که هم جوون پسند باشن و هم توانمندی پاسخگویی داشته باشن و هم کاریزمای جذب جمعیت و ...

گفت: والا من سراغ دارم اما معمولا اینجور طلبه ها ... البته بعضیاشون نباید بفهمن که شما کی هستی و جزء چه طرح و نقشه ای هستن و به کجا و کیا وصلن وگرنه معلوم نیست چه اتفاقی بیفته؟

گغتم: میفهمم ... بالاخره جوون هستن و ممکنه هزار اتفاق بیفته ... اما چطوری میتونی منو باهاشون لینک کنی؟

حاج آقای مرشدی اسم دو سه تا مرکز آورد که کار ما را انصافا بهتر از اون چیزی که فکرش میکردیم راه انداخت. مراکز گمنام و ثبت نشده ای که شاید به اندازه دیگر مراکزِ مرکز مدیریت قم توی چشم و پر تمتراق و برو و بیا دار نبودن اما ..... دل ... عشق ... انگیزه ... تشنه خدمت ... در اونا موج میزد.

اولین نتیجه این آشنایی، لینک شدن حدودا 750 تا طلبه جوون و پای کار و انقلابی و تشنه خدمت به نظام و انقلاب بود که در سراسر ایران پخش بودن و مشغول کارای اجرایی و تبلیغی بودند. (که صلاح نیست اسم و رسم اون دو سه تا مرکز را عرض کنم.)

اما ...

جالبتر هم شد ...
کلا خدا کنه خود خدا هم بیاد کمک و بندازه تو دل یه عده ای از بندگانش که کاری خوب پیش بره ...

چطور؟ میگم حالا...

ناهار با اون دو تا طلبه خوردم. چه ناهاری هم شد. سه چهار تا فلافل خریدیم و رفتیم توی یه پارک خوردیم و بعدش هم دو سه ساعت با هم قدم زدیم و مفصل حرف زدیم.

اینقدر اون دو سه ساعت خوش گذشت و انرژی گرفتم که حد و اندازه نداشت.

طلبه دومیه یه بچه عالی و شهدایی از خراسان جنوبی بود. چهره گندم گون و محاسن مجعد و عینک به چشم داشت. از تیپ و کلامش مشخص بود که خوره کارای جهادی و جریان سازیه.

اجازه بدید فقط نتیجه مذاکره با اونا را خلاصه براتون بگم: اینا حدودا بیست سی گروه جهادی از طلبه ها سراغ داشتند که جمعا تعدادشون چیزی حدود 300 نفر ... حالا یه کم بیشتر یا کمتر ... میشد. اما خودشون اصرار و تاکید داشتند که میشه با یه سری آموزش های هدفمند و عملیاتی، ظرفیتشونو بیشتر و جذاب تر کرد.

دقت کردین؟
نه بحثی ... نه چک و چونه ای ...
همین!

شب جلسه بچه های خودمون گذاشتم.

همه را دعوت کردم هتل.

شش نفرمون حرف برای گفتن داشتیم.

اون روز خدا حسابی با ما بود و بقیه هم با دست پر اومده بودند.

جمع بندی جلسه بعد از دو ساعت و نیم را اینطوری ارائه دادم:

«خب رفقا گوش بدید ... الان ما با تلاش های دوستان، چیزی حدود 1500 طلبه جوون و انقلابی داریم که بنظرم با برنامه ای که براشون داریم، حداقل 400 نفر طلبه هایی که میخوایم و با معیارهای ما منطبق هستن، میشه کشف و شناسایی کرد.

این ظرفیت میتونه فرصت خوبی باشه و تهدیدی براش متصور نیست. حالا اینا تازه فقط آقایون هستند. ما نیاز به یه شناسایی جدی در بین خانما داریم. بنظرم ... بدون شک ... تعداد طلبه های بانو که میتونن با معیارهای آموزشی و عملیاتی ما منطبق باشن، نه تنها کمتر از این 400 نفر نیست، بلکه ای چه بسا دو سه برابر هم بشن ...
پیشنهادتون چیه؟
چیکار کنیم که هم سکرت بودن کار حفظ بشه و هم فرسایشی نشه و بتونیم در ظرف مدت کوتاه ... مثلا چهار ماهه ... نتیجه ای که میخوایم به دست بیاریم؟»
همه رفتن تو فکر ...
کار راحتی نبود ...
نمیشد بی حساب کتاب وارد مقوله جذب خواهرا بشیم ...
توش حسابی مونده بودیم ...
ادامه دارد ...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه

@mohamadrezahadadpour

お気に入り