بسم الله الرحمن الرحیم

⛔️پسر نوح⛔️

✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«فصل چهارم»

قسمت: پنجاه و نهم

قم _ هتل_ جلسه مشورتی

وقتی به خودم اومدم، دیدم چقدر دفاع کردم از خانما ... دیدم چقدر دمم گرمه و نمیدونستم! اما خدا شاهده چیزی جز همینم نبوده و نیست ... حرف بسیاره و نمیخوام خستتون کنم ... اجازه بدید به تصمیمی که رسیدیم اشاره کنم و ادامه داستان:

خب با این توضیحات و یه وجب روغنی که گذاشتم روش، متقاعد شدن که خانما را هم به بازی راه بدیم و از ظرفیتشون استفاده بشه اما یکی از همون مخالف ها که بچه خیلی خوبی هم هست، پیشنهادی داد که بنظر هممون درست بود. گفت: باشه حاجی ... قبول! چشم ... اصلا از همین حالا شروع میکنیم و باهاشون کار میکنیم ... اما ما از مراکز خودمون، حداکثر بتونیم 200 نفر خانم نیمه مجهز ردیف کنیم ... هنوز خیلی کمه ... و بنظر من کم باشه بهتره ... شما کسی و یا جایی سراغ دارین که بتونن لینک کنن و بشه از ظرفیتشون بهتر استفاده کرد؟

گفتم: نظر بقیه رفقا چیه؟ کیشناسن؟

یکی از رفقا با مسئول واحد خواهران اداره تماس گرفت و بعد از یه ربع رایزنی، متوجه شدیم که اون آمار 200 نفر، میتونه تا 350 نفر هم ارتقا پیدا کنه. خب بازم خدا را شکر. البته این میزان خانم، آماده تر از آقایون بودن ولی در طرح جامع ما بازم کم بودن و باید بیشتر از اینا داشته باشیم.

هر کسی یه چیزی گفت. چون بچه ها همه کارشناسان خبره بودند، معمولا حرفاشون دقیق و حساب شده بود و هر چیزی را به زبون نمیاوردند. به خاطر همین از وقت، حداکثر استفاده میشد. ولی چون متاسفانه تا حالا فکری به حال این ظرفیت عظیم نشده بوده (حداقل برای کار ما فکری نشده بوده) خیلی ریسک و زحمت کار بالا بود.

تا نوبت من شد. من یه نفس عمیق کشیدم ... و مثل اینایی که منتظرن نوبتشون بشه که برگ برندشونو رو کنن و دهن همه رو ببندند، گفتم: آره ... سراغ دارم ... یه خانمی سراغ دارم که الحق و الانصاف حداقل فکرش ده دوازده سال از طرح ما جلوتره ... عملیاتی کردن فکرش هم هیچی که نباشه، چهار پنج سال از ما بازم جلوتره ...

بچه ها گفتن: از اداره خودمونه؟

گفتم: قبول نکرد ... حتی بهش پیشنهاد دادم که بیاد تو مراکز تحقیقاتی و پژوهشگاه های وابسته به خودمون کار کنه، اما گفت دوس دارم طلبه بمونم ...

گفتن: کجاست؟ قمه؟ تهرانه؟

گفتم: نمیدونم ... اما ... شمارشو میتونم از خانمم بگیرم ... چون فکر کنم هنوز با خانمم در ارتباطه ...

گوشیمو آوردم بیرون و دنبال شماره خانمم گشتم ... رفتم از اطاق بیرون ... چون میدونستم اگه خانمم بخواد اذیتم بکنه، نمیتونم تو جمع جوابش بدم!

شمارشو گرفتم و شروع به بوق زدن کرد:

الو ...

سلام ... چطوری؟

سلام ... خودت چطوری؟ خدا بد نده! یاد ما افتادی!

بَده حالا؟ زنگ نزنم که میگی بی وفاست ... بزنمم میگی خدا بد نده!

والا ... آخه شما کجا ... ما کجا ... امنیت جونتون چطورن؟

دست بوسن ... اینجا همه سلام میرسونن خدمتتون!

غلط میکنن ... شوهرمو گرفتن و در عوضش فقط سلاممو میرسونن؟

از پیشت رفتم ... از دنیا که نرفتم که میگی شوهرمو گرفتن!

دنیای من همین دو تا خیابون شیرازه ... خونمه ... اینجا نباشی چه به دردم میخوری؟ سال دراز نیستی و اسمشم میذاری ماموریت ... ای میخوامم نباشه همچین شوهری و همچین ماموریتی ...

آقا ... آقااااا ... مثل اینکه حواست نیستا ... اصلا غلط کردم زنگ زدم ...

خیلی خب ... من از همه برادرا معذرت میخوام ... اصلا برای خودتون ... به درد من که نخورد ... ایشالله شما خیرش ببینین ...

حالا ول کن تو رو قرآن ... چه خبر؟ راستی شماره پریاخانومو داری؟

بله؟ خجالت بکش! بی چشم و رو ! بعد از بوقی زنگ زده و به جای احوالپرسی با خودم، شماره دختر مردمو میخواد! نکنه قمی؟

اگه اجازه بدید آره!

چشمم روشن! قم هستی و شماره پریا خانومم میخوای! آره؟ امرتون؟

جان محمد اذیتم نکن ... تو رو به خدا خندم ننداز که تو بد شرایطی ام ... من هر وقت باهات حرف میزنم، تا نیم ساعت بعدش مثل دیوونه ها با خودم حرف میزنم و نیشم تا بناگوشم بازم ... یه لحظه شماره پریاخانومو بده ... بعدش که بچه ها رفتن، زنگ میزنم لیچار بارم کنی! باشه؟

بگم مینویسی یا برات بفرستم؟

بفرستی بهتره ... قلم و کاغذ پیشم نیست...

باشه ... میخوای قبلش باهاش هماهنگ کنم که زنگ میزنی؟

دیره ... وقتمون خیلی محدوده ... خودم باهاش حرف بزنم بهتره...

باشه ... دیگه؟

دیگه سلامتیت عشقم ... کاری نداری؟

زنگ بزن ... برای زن و بچت زنگ بزن ... والا ثواب داره ... بالله ثواب داره ...

چشم ... میزنم ... فعلا ... یاعلی

باشه ... خدافظ ...

همون لحظه شماره را فرستاد ...

زنگ زدم براش ...

(صلواتٌ ... صلواتٌ ... صلواتٌ ... صلواتٌ ... صلوات صلوات علی محمد ....)

بفرمایید!

سلام علیکم ...

علیکم السلام ... بفرمایید...

پریا خانوم! خودتونین؟

بفرمایید ... شما؟

محمد هستم ... شیراز ... بابای ..........

بله ... خانواده چطورن؟

الحمدلله ... سلام دارن خدمتتون! فرصت دارین چند کلمه صحبت کنیم؟

بله ... بفرمایید!

ادامه دارد...

#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه

@mohamadrezahadadpour

Like