بسم الله الرحمن الرحیم

⛔️پسر نوح⛔️

✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«فصل چهارم»

قسمت: شصت و دوم

قم _ در جوار کریمه اهل بیت

وقتی گفت حاج احمد، بغل پارک کردم و منتظر شدم که حاج احمد گوشیو بگیره. گوشیو گرفت و صحبت کردیم:

سلام علیکم

سلام حاج آقا . احوال شما؟

الحمدلله ... تشکر ... شما چطوری؟ بچه ها چطورن؟

شکر خدا ... همه خوبن؟ شما بهترین الحمدلله؟ دردتون کمتر شده؟

اگه بگم آره، دروغ گفتم. احتمالا همین روزا یه بار دیگه عملم کنن.

ایشالله به حق حضرت زهرا بهتر بشین. من اینجا خیلی دعاگوتونم. همین حالا کنار ضریح حضرت معصومه بودم. به اسم دعاتون کردم.

بزرگواری خودته. خدا بیامرزه پدرت که همچین پسری تربیت کرده.

خدا بیامرزه امواتتون. تشکر.

شنیدم حسابی گرد و خاک کردین. اینقدر اثر مثبت داشته و غیر متمرکز کار کردین که نمیشده به همین سادگی ردگیری کرد و بازم اسباب دردسر فراهم بشه.

اینا همش به خاطر زحمات و نیت قلب خودتونه. من و بچه ها فقط شاگردی کردیم.

نه ... نه ... این شاگردی نبود. فقط خدا میدونه چه خدمتی کردین. من که خیلی از این چیزا سر در نمیارم و بیشتر گرفتار پای واموندم هستم اما همین که میشنوم گرد و خاکتون تبدیل به طوفان شده و بعدها میتونه ایده کاملتری بشه و چند تا بچه شیعه انقلابی، به دور از سیاست و مراکز قدرت و این چیزا به جون یه مشت از خدا بی خبر بیفتن، خیلی هم عالیه.

خب الحمدلله. من فعلا ادامه بدم؟

اتفاقا زنگ زدم که همینو بهت بگم.

چطور؟ خیره حاج آقا!

خیر هم هست. نمیدونم چه دعایی کنار ضریح حضرت معصومه کردی که خدا داره اینجوری گره گشایی میکنه!

(من فقط گوش میدادم و کلمات را از دهن حاج احمد قورت میدادم از بس اشتیاق شنیدن ادامه حرفاش داشتم)

ادامه داد و گفت: «علی الظاهر دیروز جلسه بوده و مقامات هم نشسته بودن که امر حضرت آقا درباره اجرای قانون بازنشستگی مطرح میشه و باید به یه دستور واحد و عملیاتی میرسیدن. چون بالاخره باید خدمتشون گزارش بدن و آقا هم ماشالله از یه کانال و دو کانال، اخبار بهشون نمیرسه.

تا اینکه تصمیم بر این میشه همه سی و سال خدمت کرده ها به بالا در فاز اول و همه سی و یک سال خدمت کرده ها در فاز دوم (که ماشالله تعدادشون هم کم نیست) بازنشست بشن و کلا از مجموعه منفک بشن!»

من که داشت چشمام برق میزد، گفتم: ای جانم ... خب؟

حاجی لبخندی زد و گفت: «آره دیگه ... خلاصه سه چهار نفر از دار و دسته همین رفقمون ویتی یا میتی ... نمیدونم که ... چی چی کمان باید در همین فاز اول، تسویه کنن و علی برکت الله!»

من که از ذوق زدگی نمیدونستم باید چی بگم، گفتم: «وای خدا ممنونم ازت! خب؟ خوش خبر باشی همیشه!»

حاجی گفت: خبر خوبش مونده حالا ...

گفتم: وای خدا ... باز چه خبر خوبی مونده؟

گفت: رفیقمون بود که دو سه روز پیشش بودی ... حاج آقای تدیّن ... که فرستادت قم و ....

گفتم: خب ... خب ... آره ...

گفت: اخبار نیمه رسمی حاکی از اینه که ایشون میاد سر جای چی چی کمان!

من دیگه نفهمیدم چطوری خوشحالیمو ابراز کنم ... یه قهقهه بلند زدم ... از اونا هست که ته دلت خنک خنک شده اما گوشه چشمت هم داره اشک خوشحالی جمع میشه ... از اونا ...

گفت: میدونستم خوشحال میشی ... شک ندارم اینم از نیت قلب تو و آه هایی بوده که پشت سر دار و دسته نا بسم الله اون بابا بوده و هست ...

گفتم: اصلا نمیدونم چی بگم؟ اینقدر خوشحالم که نمیدونم چطور خدا را شکر کنم؟

گفت: اینا را گفتم که ... بهت بگم ... باید یه کاری کنی ...

گفتم: امر بفرما حاجی؟

گفت: احتمال داره ظرف سه چهار روز آینده، ینی تا قبل از عید نوروز، تودیع و معارفه صورت بگیره... اما دست حاجی تدین حسابی خالیه ... فرصتی برای ریسک و دوباره کاری نداریم ... چه کاره ای تو؟

گفتم: متوجه نمیشم ... شما فقط بگو چیکار کنم تا بگم چشم!

گفت: بزرگواری ... اما ... ظاهرا دوس داره با خودت کار کنه ... خیلی از هوش و ذکاوتت تعریف کرده و تعریف شنیده ... با منم یه حرفایی زد ... اون الان صلاح نیست تماس بگیره ... قرار شد با خودت مشورت کنم ... اگه تقاضات صادر کنه، تو که مشکلی نداری؟

گفتم: برای ستاد مرکزی؟

گفت: آره دیگه!

زبونم بند اومده بود ...

گفتم: امروز صبح چه خبره؟ چرا همه چی یهویی؟ من و این همه خوشبختی؟

خنده ای کرد و گفت: خدا کریمه ... البته حواست باید جمع باشه که : «همیشه بیشتر، بهتر نیست» ... متوجهی که؟

گفتم: دقیقا ... خودتون چی صلاح میبینید؟

گفت: خب اگه خودم موافق نبودم و در جبینت نمیدیدم که برات زنگ نمیزدم پسر!

گفتم: شما آقایید ... چشم ... هر جور صلاحه ما درخدمتیم...

گفت: بسیار خوب ... به زندگی حرفه ای و پر تنش و پر هیجان و پر مسئولیتت در تهران خوش اومدی!

گفتم: دعا کن حاجی ... ته دلم خالیه ... خندم یهو از رو لبام رفت که اسم تهران شنیدم و جای به اون حساسی و...

گفت: همه کاره عالم خداست ... اون خداییشو بلده ... ما باید بندگیش یاد بگیریم ... توکل و توسل اگه یادت نره، بقیش حله ... بسپار به خودش ...

گفتم: چشم ... اما ... یه چیزی هست ... الان بپرسم یا بعدا ...

گفت: قطع کن دوباره زنگ میزنم ...

قطع کرد ... دوباره تماس گرفت ...

گفت: جان!

گفتم: جانتون سلامت ... من نمیتونم از اون پرونده بگذرم. هر شب، اون دو سه تا مداح و اون زنه و متین و آسید رضا و اینا میان از جلوی چشمام رژه میرن. من یه قدمی خیمشون بودم که منو برگردوندند!

گفت: متوجهم ... بنظرم باید با خود تدیّن حرف بزنی ... اون کمکت میکنه که با استفاده از موقعیت و نفوذی که خودش و شما به دست میارین، بتونین یه بار برای همیشه طومارشو بپیچین!

گفتم: این شد یه چیزی! دلم گرمتر شد. با انگیزه بیشتری به تهران فکر میکنم.

گفت: توکل بر خدا. فقط نذار کار قم ابتر بمونه. واگذارش کن به فلانی و فلانی. اونا هم بچه قم هستن و هم از اولش پای کار بودند.

گفتم: خیالتون راحت. همین حالاشم دست خودشونه. نمیذارم این عَلَم زمین بمونه. حتی در موقعیت جدیدمم ازش حمایت میکنم...

اینو گفتیم و خدافظی کردیم ...

من همونجا ... پشت فرمون خشکم زده بود ...

دستام رو فرمون ماشین بود و فکر میکردم ...

کنترل خشم و تصور چهره هایی که تا یک قدمیشون رفته بودم یه طرف ...

میزان خدمت و کارهایی که میشد تو ستاد مرکزی انجام داد و چه گره هایی را باز کرد هم یه طرف ...

فقط برای اینکه دل و روح خودمو یه کم تمیزتر کنم، ماشین و روشن کردم و برگشتم ...

برگشتم سمت حرمش ...

کارش داشتم ...

✅ «پایان فصل چهارم»

ادامه دارد...

#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه

@mohamadrezahadadpour

Tycka om