🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
#داستان_شب

پیرزن با کمر خمیده اش،همراه با یک عصا که چند وقتی بود یار و یاورش شده بود،پشت سر دخترش بیرون آمد.

مهمانان را که دید گفت: به به به به چه عجب..."

بوی خوش شکوفه های درخت آلوچه و هلو،در هوا پریشان بودند.

پیرزن در ایوان خانه نقلی اش،منتظر مهمانان نا خوانده!بود.

آفتاب بهاری،که آن چنان هم گرم نبود،بر سر پیرزن می تابید و موهای مشکی اش را نمایش میداد.

حتما دخترش برایش رنگ گذاشته بود.
خنده که میکرد،دندان طلایش می درخشید.

پیرمرد در باغ پشت خانه،با یک کلاه پشمی بر سر، و چکمه های پلاستیکی، با بیلی که بلند تر از خودش بود،به جان زمین افتاده بود و علف هایش را میکند، تا زمین را برای کشت بهاری آماده کند.

نارنجی بر روی بلند ترین نقطه درخت خودنمایی میکرد.
آدم را وسوسه میکرد تا از آن درخت،که سرتاسر بوی بهار بود، بالا رود و روی همان درخت بنشیند و آن نارنج را با آن عطر هوس انگیزش،پوست بگیرد.

صدای رود آن طرف باغ،هوای دیگری داشت.
آب با ملایمت از تکه چوبی سرازیر میشد و پایین تر از سطح قبلی خود فرود می آمد!

و این شاید قشنگ ترین کنسرت دنیاست. در کنار رود،لانه کوچکی بود،
که برای مرغ و خروس های پیرزن بود.

پیرزن میگفت نمیداند که مرغ و خروس ها چگونه از لانه شان بیرون می آیند.

اما سوراخ پشت لانه به خوبی خودنمایی میکرد.

آن طرف تر
نه باغی بود،
نه شالیزاری؛
نه رودی،
یک تکه زمین بود، پر از درخت
که سال گذشته،فرزندان پیرمرد،
آن ها را بریده و فروخته بودند.

و چه خبر بدی بود این خبر!
حالا اما؛
چند درخت بزرگ شده بودند.
بعضی ها با شکوفه های سفید، خودنمایی می کردند.

چند درخت هم منتظر تابستان بودند شاید!
دور تا دور زمین، تا چشم میدید،
زمین شالیزار بود.
آسمان.
آسمان صاف صاف بود.

لذت خوابیدن در آن زمین و تماشای آسمان، هرگز در هیچ کار دیگری پیدا نمیشد.

باید آنقدر به آسمان نگاه کنی تا چشمانت از شدت نور بسته شود.
و این لحظه اوج خوشبختی ست.
و ساعتی بعد شاید!
با صدای اسبی که از دوردست ها می آید، به خود آیی.

شاید!

Synes godt om