Aminah:
جوراب لایق یک مرد نیست...
برایتان کفشهایی از جنس طلا هدیه باید داد
که لایق مهربانی هایتان باشد
تا بپوشید و مردانه قدم بر دارید چون
شمایید که تکیه گاه و ستون هر خانه اید
با وجود شماست که خانواده پا بر جاست
تا شما نباشید پای هر زنی لنگ میزند
زندگی با وجود شما قشنگ است...
روز پدر و مرد مبارک
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: چهل و هشتم
تهران _ سوار ماشین
اولین بارم نبود که چوب مصلحت میخوردم و نمیدونستم دقیقا چی به چیه؟ و چرا من نمیفهمم؟ و این چیزی که میگن، کجای قرآن و حدیث و پیر و پیغمبر گفته شده؟ کاش به اندازه ای که بین آروق و پاک کردن دندوناش احادیث مربوط به خوراک و خانواده و این چیزا تحویلم میداد، بهم میگفت که دلیلش چیه و چرا خیلی شیک و مجلسی باید پرونده ای را تحویل بدم و حرفی هم نزنم و اطاعت قانونی و سازمانی محض داشته باشم، اما خودم و خودش میدونیم که هنوز حتی به نیمه هم نرسیده و کلی کار داره؟
یه شیشه آب معدنی دست حیدر بود. گرفتم و دو سه تا قلپ خوردم. حیدر گفت: حاجی شما شام هم نخوردی! میترسم باز معدتون ناراحت بشه ها!
نگاش کردم و در حالی که خیلی فکرم مشغول بود، بهش گفتم: اینجوری حرف زدنت منو یاد عمار میندازه. تو کل سالهای خدمتم، فقط عمار بود که حواسش به همه چیز من بود و تر و خشکم میکرد.
حیدر گفت: همین که شیرازه؟ اون شب تلفنی با آسید رضا حرف زد و آرومش کرد؟
گفتم: آره ... رحمان کی میرسیم؟
رحمان گفت: دو سه دقیقه دیگه ایشالله ...
رسیدیم و حیدر پیاده شد. دید من پیاده نشدم. گفت: حاجی شما جایی میرین؟
گفتم: تو همین جا باش. داوود هم داشته باش تا من برگردم.
اینو گفتیم و با رحمان راه افتادیم.
وقتی هفت هشت دقیقه ای تو راه بودیم، به رحمان گفتم: خب؟ نگفتی! کجا داریم میریم؟
رحمان که انگار از همین سوالا میترسید و دعا میکرده که نپرسم، گفت: جای بدی نیست. ببخشید که خیلی نمیتونم توضیح بدم. اما بنظرم نقش تعیین کننده ای در ادامه مسیرمون در این پرونده داره!
نمیدونم اون لحظه چرا این حرفو زدم و دقیقا تو چه فکری بودم اما پرسیدم: رحمان من شنیدم تو سر این پرونده خودتو به آب و آتیش زدی! در عین حالی که محتاطی، اما همه زندگیتو سر این پرونده گرفتی کف دست! چرا؟ اگه چیزی هست و احساس خاصی در نقطه خاصی در این پرونده داری، بهتره بدونم!
رحمان یه کم رنگش قرمز شد و بعد از یکی دو دقیقه سکوت گفت: «ابدا انتظار شنیدن این حرف و سوال را حداقل الان از شما نداشتم! من تیر و ترکش خورده همین جریانم. وقتی هنوز این جریانات تکفیری شیعه مد نبود، منتهی الیه انحراف بچه حزب اللهی ها انجمن حجتیه شدن بود. همین حالا هم آبشخور خیلی از اینا همون انجمن هست. دیگه من اینا را به شما نباید بگم. شما ماشالله خودت استادی.
اما ... گویا همون زمان، یه جریانی در اداره راه افتاد که اگه کسی را میخواستن بزنن و یا بایکوت کنن و چیزی علیهش نداشتن، باید یه جوری وصلش میکردن به این جریان! مثلا یا میگفتن رابطه داره ... یا میگفتن دلسوزی بی جا داره ... یا میگفتن معلوم نیست با جمهوری اسلامیه یا با اونا ... من باباهای زیادی دیدم که با این برچسب ها اولش منزوی شدن ... بعدش هر روز پیرتر شدن ... بعدشم سنوات ارفاقی و نهایتا خونه نشین شدند!»
گفتم: الان تو میخوای این بساط را از اداره خودمون جمع کنی؟ مگه هنوز این جورین؟
گفت: نه خدا را شکر ... جمع شد ... همون موقع ها که خیالشون از بابت یه عده ای راحت شد، جمعش کردن. من با اصل این تفکر مشکل دارم!
دیدم داریم میریم پایین شهر! کم کم داشت تابلو شهر ری پیدا میشد. گفتم: خب الان داریم کجا میریم؟ شهر ری؟
گفت: آره ... پشت شابدالعظیم یه محله ای هست... اونجا کار داریم. داریم میریم اونجا.
دیگه من چیزی نگفتم. یادم به خانمم افتاد. گوشیمو درآوردم و نوشتم: بیداری؟
نوشت: جانم!
نوشتم: یه کم لیچار بارم میکنی که ذوقت کنم؟
نوشت: لیچارم نمیاد این موقع شب!
نوشتم: مثلا باید چه موقع باشه که لیچارت بیاد؟
نوشت: ولن کن حالا . چرا جوابم ندادی وقتی زنگ زدم؟
نوشتم: حالم خوب نبود.
نوشت: میدونستم. اصلا به خاطر همین زنگ زدم.
نوشتم: مگه قبلش میدونستی که حالم بده؟
نوشت: آره. به دلم افتاده بود.
نوشتم: اگه راست میگی، الان دلم چی میخواد و حالم چطوریه؟
نوشت: صلوات بفرست! راستی محمد کی میایی؟
نوشتم: نمیدونم. الان دارم میرم جایی. استراحت کن شما.
نوشت: درد داریم که اینموقع شب بیداریم ... ورنه هر آدم عاقل سر شب میخوابد!
نوشتم: لابد دردت منم! ببخشید دیگه! آپشن دیگه ای نداشتیم.
نوشت: اون که بعله. راستی بابام سلام رسوند!
به محض دیدن کلمه باباش، وسط اون همه فکر و ناامیدی و استرس، خندم گرفت!
بعدش خودش نوشت: زهر انار! برو از مرحوم بابای خودت بخند!
نوشتم: خدا روحت شاد کنه که روحمو شاد کردی!
نوشت: خدا اموات شما هم بیامرزه!
بازم خندم گرفت. نوشتم: کاری نداری؟
نوشت: مثلا کار داشته باشم. یه وخ خدایی نکرده کشور بهم نمیریزه؟ جناب!
نوشتم: همیشه به محض اینکه باهات خدافظی میکنم، دوباره استرس کار میگیرتم!
نوشت: حالا اگه دوباره نمیخندی، بابام هنوز دنبال وردست میگرده ها. بگم دنبال کسی نباشه؟
نوشتم: تو روح خودت و بابات!
نوشت: خیلی بیشعوری!
نوشتم: ما بیشتر!
تموم شد ...
رفت لالا کنه ...
اما من بیدار ...
و دوباره استرس و نامیدی از ادامه پرونده اومد سراغم...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: چهل و هفتم
تهران _ ستاد
گفت: نمیدونم از چی حرف میزنی اما معمولا از آدمایی که به چشمام زل میزنن و حرفشونو اینجوری و با این لحن به زبون میارن بدم میاد.
گفتم: من که برگ ماموریت ندارم و ظاهرا خودتون که سرتیم این پروژه بودید تایید نکردین و اگه هم حتی تا الان توی کارتابلتون باشه، بعیده که تایید کنین. پس الان از چی نگرانین؟!
گفت: از چیزی نگران نیستم الحمدلله. نگران تو هستم. نگران اینکه بزنی همه چیزو خراب کنی. اینجا تهرونه! دلیل نمیشه هنوز از دهاتتون نیومدی، گرد و خاک کنی.
گفتم: من گرد و خاک کردم؟ کو؟ همین که نیرو فرستادم برای استعلام پرونده یه از خدا بی خبر، شما به این میگی گرد و خاک؟!
گفت: کافیه دیگه. اینجا حساب کتاب داره.نمیخوام ...
حرفشو قطع کردم و گفتم: اگه کاری خلاف اصول و ضوابط سازمانی انجام دادم، لطفا برخورد کنین و پای همه چیزشم هستم. اما اگه منظورتون از حساب و کتاب چیز دیگه است، خوب به ما هم بگین بدونیم!
با حالتی که ینی همینه که هست، گفت: چایی نمیفرمایید؟
با حالتی که ینی تا چشات کور شه، گفتم: صرف شده!
گفتم: من دنبال پروندم بودم تا اینکه رسید به این خانمه و دو سه تا آخوند و مداحی که دور و برش هستند. الان ینی میگین دنبال نکنم؟ جواب سلسله مراتبمو کی میده؟
گفت: قرار نیست پرونده ول بشه رو زمین. خودم هستم. بقیه هم هستن. شما به یه پرونده مهم تر در خود شیراز مشغول میشین! لطفا فکر بد نکن.
گفتم: الان شما بگو چه فکر خوبی بکنم؟
گفت: شما خسته ای. یه هفته تشویقی مهمون من! بفرمایید... بازم از زحماتتون تشکر میکنم...
مثل کاغذ مچاله شده اما با زبون چرب و نرم از اطاقش انداختم بیرون!
خب بچه نیستم که بخوام احساساتی بشم و ندونم چیکار کنم؟ اما خداوکیلی دیگه واقعا قفل کرده بودم. نمیدونستم چه غلطی باید بکنم؟
رفتم پایین ... در حالی که اصلا متوجه سلام و علیک و حرفای اطرافیانم نبودم. رفتم پارکینگ و با کمال تعجب و وقاحت دیدم که دیگه حتی ماشینی که منو آورده بود، در اختیارم نبود!
خدایا ینی میشه یهویی ... ظرف مدت کمتر از دو ساعت ... همه چیز به فنا بره و طرف، در حالی که لای دندوناشو تمیز میکرد، از هستی ساقطمون بکنه؟!
همش حرفاش مثل پتک تو سرم بود! مخصوصا اونجاش که گفت: تیپ و شیوه برخورد شما با مسائل، خلاف تدبیر سازمانی این روزهای ماست... شما حداقلِ اعتدال را هم در مدیریت سوژه ها رعایت نمیکنین... سرتو میندازی پایین و چنان گازشو میگیری که هر که ندونه فکر میکنه سال ۵۷ هست!!
داشتم دیوونه میشدم. نمیدونستم این بابا با خودش چند چنده؟ حتی اگه بگم در اون لحظات، برای دقایقی در همه چیز خودم شک کردم شاید باورتون نشه! گفتم شاید واقعا روش من ایرادی داره و یا مشکل از تیپ مدیریت من توی پرونده هام هست! چه میدونستم ماجرا چیه؟
وقتی به خودم اومدم، دم درِ ستاد بودم. سرگردان و پر از ابهام و بی پناه و آواره!
گوشیمو آوردم بیرون و یه اسنپ گرفتم که برگردم. توی راه هم همش فکر میکردم. خانمم تماس گرفت اما چون فکر و ذهنم اینجاها نبود جوابش ندادم و فقط براش نوشتم: مشغولم ... بعدا تماس میگیرم.
رسیدم. پیاده شدم و کلید انداختم و رفتم بالا. با صحنه ای روبرو شدم که اصلا نه میشه گفت و نه میشه باور کرد! دیدم دو نفر اومدن و دارن کارای انتقال سیستم و تجهیزات و کل منزل را از حیدر و رحمان انجام میدن!!
دلم میخواست کینه ویتی کمان و متین و فائقه و راحله و همه کس و کارشون سر اون دو بزرگوار در بیارم و گرونشون خورد کنم. اما اونا که تقصیری نداشتند. مامور بودن و معذور! خیلی هم رفتارشون محترمانه بود.
حیدر و رحمان اومدن سراغ من. حیدر گفت: حاجی چه خبره اینجا؟ تکلیف چیه؟
سکوت کرده بودم و چیزی نگفتم.
رحمان گفت: حاجی باید باهاتون صحبت کنم. راستی ما شام نخوردیم. موافقید بریم یه وری و صحبت کنیم؟
بازم حرفی نزدم.
حیدر به رحمان گفت: وقت گیر آوردی! من که اصلا به خودتم مشکوکم. رفتی مرکز اسناد ...... چی گفتی و چطوری برخورد کردی که امشب عذر هممونو خواستن؟!
رحمان به حیدر توجه نکرد و بازم به من گفت: حاجی لطفا به من گوش بدید. اینجا را آقا حیدر و من تحویل میدیم. بعدش من باهاتون کار واجب دارم. حاجی با منید؟ حاجی با شمام!
لبمو آروم باز کردم و گفتم: جمع کنین. همین امشب از اینجا میریم. آقا رحمان شما بفرمایید. من و حیدر همین امشب دربست میگیریم و میریم قم!
حیدر پا شد و گفت: من رفتم کیفامونو بردارم. بهتر. میریم. خلایق هر چه لایق. راستی حاجی به داوود چی بگم؟ اون هنوز توی موقعیته!
رحمان پرید وسط حرفشو رو به من گفت: حاجی گوش بده یه لحظه! به داوود چیزی نگین. اما با شما همین حالا کار واجب دارم!
وقتی حیدر رفت وسایلمون جمع کنه، رحمان پاشد اومد زانو زد کنار صندلی من و گفت: حاجی همه چیز قابل حدس بود. لطفا به من اعتماد کنین. باید بریم امشب یه نفرو ببینیم. به امام حسین قسم الان وقتشه و منتظرتونه.
گفتم: چی داری میگی؟ کی؟
گفت: نمیشناسینش! همین حالا منتظرتونه. باید بریم. اگه تنها بریم بهتره. من یه خونه سراغ دارم و حیدرو اونجا پیاده میکنیم و خودمون میریم سر قرار! تو رو به امام حسین نگو نه!
موندم چی بگم؟
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
مولانا : مرغ باغ ملکوتم
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
جان که از عالم علویست یقین میدانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او میشنود آوازم
یاکدامیست سخن میکند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جانست نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه بهم درشکنم
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر بخود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی بمن ننمایی
والله این قالب مردار بهم درشکنم
#مولانا #مرغ باغ ملکوتم
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: چهل و ششم
تهران_ دفتر کار
همین طور که با حیدر و رحمان نسکافه میخوردیم و حرف میزدیم، رفتم رو خط بچه های کنترل راحله. گفتم: حواسون جمع باشه. از حالا به بعد فکر کنین دشمن هوشیاره و خبر داره که مراقبشین. ای چه بسا تا حالا هم فهمیده باشه. اولین خطا و اشتباه ممکنه دودمان همه را به باد بده.
به رحمان گفتم: از طریق سرچ داخلی سازمان ها دنبال اسناد و مدارک راحله گشتی دیگه؟!
رحمان گفت: راه دیگه ای نداشتم.
گفتم: پس خیلی هم فوری جوابت ندادند؟
گفت: نه اصلا همین شد که معطل شدم.
رفتم رو خط داوود گفتم: کجایی؟
گفت: الف داره برمیگرده خونه. توی همون مسیره.
گفتم: آره. میبینمش. پرسیدم تو کجایی؟
گفت: من جلوتر از خودشم.
گفتم: داوود لازم بود بشینی مُخِ دختره توی کافی شاپو به کار بگیری؟ (متوجه نیستی که من بعدا توی نقل این چیزا دچار ممیزی و حرف و حدیث میشم؟!)
گفت: احساس میکردم چشم دنبالمه. راهی به جز کافی شاپ نداشتم. حواسمم که به سوژه ها بود. ردیاب هم که از شلوغی تصادف استفاده کرده بودم و نصب شده بود. وقت نماز و عبادت پروردگار هم نبود که بخوام بزنم مسجد و حسینیه. حاجی باید دود میشدم برم هوا؟
گفتم: خیلی خب حالا ! فعلا ... حواست جمع باشه. ببین حد فاصل امشب تا پس فرداشب که میلاد حضرت زهراست، کجاها برنامه داره و کیا باهاش ارتباط میگیرن؟!
با شیطنت گفت: چشم ... حاجی دیگه کافی شاپ نرم اگه لازم شد؟
گفتم: دهن منو وا نکن! یاعلی.
به رحمان گفتم بیا حالات مختلف رو حساب کتاب کنیم ببینیم به چی میرسیم؟
نشستیم و یه کاغذ برداشتم و شروع کردم: این که چیزی نیست، از سه حال خارج نیست ...
به محض اینکه اینو گفتم، تلفنی که فقط از اداره تماس گرفته میشه به صدا دراومد. همینجور که با رحمان حرف میزدم، حواسم بود که حیدر به اون پشت خطیه میگفت: سلام ... تشکر ... بله قربان! ... خواهش میکنم ... بله... تشریف دارن ... گوشی حضورتون باشه ... التماس دعا...
نگاش کردم ... آروم و جوری که صداش اون طرف نره گفت: از دفتر ویتی کمانه!
مثل فنر از سر جام بلند شدم و رفتم پشت خط!
سلام علیکم ... احوال شما؟ تشکر! خواهش میکنم ... زنده باشید ... نه ... این حرفا چیه؟ بله ... بله ... بله ... چشم ... کی خدمت برسم؟ شاید حدودا دو ساعت دیگه قطعی اونجا باشم ... چشم ... سایه عالی مستدام ... خدانگهدار !
حیدر و رحمان چشماشون گرد و نگران ... به من زل زده بودند. گفتم: جمله دستوری «آب دستتونه بذارین زمین ... حتی به کسی دیگه هم ندید ... تشریف بیارین خدمتتون باشیم!» چه معنی میتونه داشته باشه؟
حیدر و رحمان هیچی نگفتند! احساسم بهم آلارم دردسر میداد و گفتم قطعا برای گزارش و سلام و علیک و اینا نیست! چی میتونه باشه؟
تجربم جوری شده که وقتی تماس میگیرن و اینجور ادبیاتی به کار میبرن، ینی چی؟ منم تپش قلب نمیگیرم. تپش قلب مال دهه اول خدمتم بود. دیگه الان فقط ذهنم مشغول میشه.
همینجوری که آماده میشدم، به حیدر گفتم: چشم رو هم نمیذاری ... آمار تمام تماس ها و پیاما و ارتباطات همشونو میخوام. البته اگه برگشتم. اگه هم برنگشتم ... نمیدونم ... بازم بازی همینه ... بعیده کسی دیگه هم بیاد، شکل بازی عوض بشه!
حیدر با تعجب و نگرانی گفت: چرا اینجوری میگی حاجی؟!
گفتم: بالاخره دنیاست! وقتی از اولش حکم و ابلاغ مکتوب برای این مرحله بهم ندادند، باید حدس میزدم ممکنه به خِنِسی بخوریم! حالا توکل بر خدا ...
خدافظی کردم و رفتم...
تو راه داشتم همه چیزو چک میکردم. اصلا متوجه گذر زمان نشدم. از چک کردن آیدی و گروه های مرتبط با آسیدرضا و اون ده نفره گرفته تا کانال های منسوب به بیت حاج آقا و...
محتوای اصلی کانالها جوری بود که در حرکت هماهنگ، خبر دستگیری و مثلا مظلومیت متین و دار و دسته اش را کار میکردند.
به فائقه و حرفاش فکر میکردم ...
به ناهید و جنازش و اینقدر کتوم بودن حقیقتش ...
به متین و آسید رضا ...
به راحله و الف و ب و جیم و کوفت و زهر مار ...
به راننده های همه کاره و حرفه ای ...
به همه چیز ...
یهو یاد خانمم افتادم ...
گوشیو برداشتم و زنگ زدم:
(پیشواز گل ارکیده گذاشته بود)
گفتم: الو ...
گفت: به به ! امنیت ملی! احوال شما؟ یادی از رعیت کردین!
گفتم: قربون خودت و لیچار بار کردنات!
گفت: اِ اِ ... نگو تو رو قرآن... یه وقت برادرا میشنون و ارکان امنیتی کشور میلنگه!
گفتم: فدای یه تار موت!
(حالا اگه نمیگین دنبالشو تعریف کن وگرنه ملت فکرش هزار جا میره، اجازه بدید از نقل بقیش بگذریم...)
آخرش گفتم: دلم باز شد... خدا دلت آروم کنه!
گفت: دل من فقط با تو آروم میشه بَت من! کی ایشالله ...؟
گفتم: خدا کریمه ... خیلی طول نمیکشه ...
خدافظی کردیم ...
رسیدم دفتر مرکزی ... داخل شدم و رفتم بالا ...
وارد دفتر همونی شدم که حیدر گوش بریده بهش میگه ویتی کمان!
مسئول دفترش هماهنگ کرد و رفتم داخل!
دیدم بنده خدا داره غذا میخوره... سلام و علیک کردیم ... تعارفم کرد ... گفتم: ممنونم ... نوش جان ... صرف شده... بفرمایید شما ...
گفت: در حدیث داریم که غذا را با بقیه تقسیم کن و تنهایی نخور ... یه حدیث دیگم داریم که میفرماد: وقتی کسی داره غذا میخوره، بهش نگا نکنین!
لبخند زدم و گفتم: نوش جان!
همینطور که غذا میجوید، گفت: خب؟ چه خبر؟ از شیراز چه خبر؟ اهل بیت چطورن؟
کلا وقتی کسی داره چیز میخوره و وسطشم حرف میزنه، حالم بهم میخوره! نمیدونم چرا حدیث * وقتی دارین غذا میخورین، حرف نزنین* را نشنیده بود و رعایت نمیکرد!
گفتم: الحمدلله ... بی خبر نیستم. تشکر
وقتی میخواس آب بخوره، گفت: چند وقته قم بودی؟ منظورم اینه که چند وقته از شیراز اومدی؟
گفتم: حداقل سه چهار هفته هست ... شایدم بیشتر ...
بلانسبت شما یه آروق کوچیک زد و گفت: این اصلا خوب نیست که همش درگیر کار باشین و خانواده تون فراموش بشن! اساس جامعه ما خانواده ها هستن! ( فقط یه ربع از خانواده برام گفت!)
گفتم: همینطوره. چشم.
بعدش چیزی نگفتم که بازم دست نگیره و یه ساعت برام با آروق روضه نخونه و لای دندوناشو تمیز نکنه!
انگشت مبارکش گذاشت روی شاسی و دستور آوردن دو تا چایی لیوانی کم رنگ داد!
حرصم گرفته بود. باید یه جوری خودمو تخلیه میکردم. گفتم: حاج آقا جسارتا در روایت اسمی از چایی نیومده؟ حدیثی چیزی دربارش نداریم؟
جدی گرفت. گفت: سوال خوبیه. تا حالا دربارش تدبر نکرده بودم! چایی ... البته ماده نوظهوری نیست و گیاه هست و قطعا قبلا هم بوده ... مراجعه خاصی در این باب نداشتم ...
بعد پاشد اومد جلوم نشست و گفت: من از اولشم به خاطر همین مسائل بنیادین خانواده با نقل و انتقال برادرا به این طرف و اون طرف مخالف بوده و هستم.
فقط میتونستم بگم: بعله ... درسته ...
گفت: برگرد ... برو شیراز ... برو وقتی زمینه رتبه و جایگاه شغلیت اینجا درست شد، برگرد... میگم باهات همکاری کنند و زود خلاصت کنن که به اهل بیتت برسی! هماهنگیش با من ...
دوزاریم افتاد !!
دندونام که داشت روی هم فشرده میشد را آزاد کردم و بهش زل زدم و گفتم: همونطور که هماهنگی کردین که پرونده راحله به دستمون نرسه؟!
فقط زل زد به چشمام ...
منم چشم از چشماش برنداشتم ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
در بغل امشب یکى قرص قمر دارد رضا
بر زبان شکر خداى دادگر دارد رضا
بارگاه زاده موسى چراغان مى شود
در حریمش جشن میلاد پسر دارد رضا
🌼🌼🌼🌼
از آسمان به زمین آفتاب آمده است
علیِ سوم ِعالی جناب آمده است
اگر چه طفل ولی نه،پیرِ هر مست است
قسم به حضرت مولا امیرِ هر مست است
🌹میلاد جوادالائمه و حضرت علی اصغر علیهما السلام مبارک باد.
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: چهل و پنجم
تهران_ دفتر کار
نشستم با خودم انواع احتمالات را حدس زدم. اما به خاطر اینکه به واقع نزدیکتر بشم، به حیدر گفتم: ببین میتونی قبل از اینکه داوود بیاد پشت خطم، آمار خونه ای که رفتن توش، دربیاری؟
حیدر مشغول شد...
رفتم پشت خط رحمان و گفتم: یه کار دیگم میخواستم زحمتشو بکشی!
گفتم: جونم حاجی؟
گفتم: آمار برنامه های شبکه خبری فعال و مرتبت با بیت حاج آقا را داشته باش و ببین چطوری از دستگیری متین و تحصن و زن و بچه اش و این روزا خبر میدن؟ ضمنا ببین برنامشون برای میلاد حضرت زهرا چیه و اهم موضوعات سخنرانانشون چیه؟
از حیدر پرسیدم: چی شد؟ پیدا کردی؟
گفت: آره ... سخت نیست ... خونه متعلق به یکی از رفقای الف هست. خالیه. مبله. بچه های اینجا هم میگن که جای جدیدی نیست و چندین مرتبه ... آره ... حدودا میشه گفت ماهی دو سه مرتبه الف و راحله و بقیه اینجا قرار میذارن.
گفتم: بسیار خوب ... بذار ببینیم داوود چیکار میکنه. راستی راننده راحله توی ماشین نیست! من ندیدم با خودشون بره بالا !
حیدر هم دقیق تر شد و نگاهی کرد و گفت: نه توی ماشین هست... نه با اونا رفت بالا !
فورا رفتم پشت خط داوود و گفتم: داوود اعلام موقعیت!
داوود گفت: مشکلی ندارم ... به برکت تصادف، کوچه موچه ها شلوغ شده ...
گفتم: داوود راننده رو ندیدیما ... تو دید ما نیست ... خبری ازش نداری؟
داوود گفت: راننده کی؟ راحله؟
گفتم: آره ... مگه راننده ... آخ راستی آریو هم رفت و برگشت ... ما راننده آریو هم که از ماشین پیاده شد نمیبینیم!
گفت: نمیدونم ... حاجی اگه سایه دارم، صلاح میبینی ........ ؟
گفتم: سایه که ... اما ... نه ... صلاح نیست ... ممکنه حساس نشده باشن اما تله و دام پهن کردن برای رانندهاشون حساسشون بکنه!
گفت: نمیدونم ... هر کاری میگی تا انجام بدم!
گفتم: بذار فکر کنم ... تو حواست به همه جا باشه فعلا ...
رفتم رو خط پوشش داوود و گفتم: سایه! داوود احیانا توی تله نیست؟!
گفت: سلام حاج آقا ... رحیمی هستم ... چرا متاسفانه!
گفتم: علیکم السلام ... حدس زدم! پیشنهادت چیه؟
گفت: هوشیاری که هوشیار عمل میکنن اما به نظر نمیرسه برنامه ای داشته باشن!
گفتم: اگه خدایی نکرده داوود را زدن، کاری باهاشون نداشته باش!
گفت: داوود مسلّح نیست؟
گفتم: نه ... به خاطر همین میگم کاری باهاشون نداشته باش!
گفت: چشم... اگه جدا شدند و ماشینا رفتن و اهالی خونه هم موندن یا جدا رفتن، تکلیف چیه؟
گفتم: به وقتش میگم! فعلا حواست پیش اون دو نفر باشه!
در چنین شرایطی اینقدر ثانیه ها دیر و کند میگذره، که دوس داری ساعت و دیوار و عقربه هاش و زمان و زمین و با هم به فنا بدی!
رحمان اومد پشت خطم و گفت: حاج آقا باید ببینمتون! هنوز اونجایین؟
گفتم: آره ... چی شده؟
گفت: توضیح میدم! لطفا همون جا تشریف داشته باشین... تا دو ساعت دیگه خدمت میرسم.
گفتم: باشه ... اگه احساس میکنی مشکلی هست، جوانبشو در نظر داشته باش! میخوای من بیام؟
گفت: نه ... میام! یاعلی
فکرم مشغول شد. گفتم ینی چه اتفاقی افتاده که رحمان اینجوری گفت؟
✅ [دو ساعت و نیم بعد]
داوود همون جاها داشت تاب میخورد اما خیلی حواس جمع و حساب شده ... با اینکه ما بهش نگفته بودیم تحت نظره و تقریبا تو تله است، اما قشنگ داشت وقت تلف میکرد... اون دو تا راننده هم منو مطمئن کردن که فقط میخواستن مطمئن بشن که داوود کسی نیست و مزاحمت و مراقبتی براشون نداشته!
الف و راحله و دیگر افراد احتمالی هم توی خونه بودن و حالا حالاها قصد بیرون اومدن نداشتن!
تا اینکه رحمان اومد...
فورا اومد نشست جلوم و گفت: حاجی به بن بست خوردم ...
گفتم: خدا بد نده!
شروع کرد و حرفهایی زد که منتظرش بودم. بالاخره باید چیزی که منتظرش بودم، سرم میومد. خلاصه حرفهای رحمان این بود که:
گفت: حاجی من رفتم ............ و ............. اما دیدم حتی یک برگ هم درباره راحله چیزی نیست!
گفتم: خب ؟
گفت: و اینکه نرم افزارهای مرکز اسناد ............ هم درباره نوع فعالیت و مسائل کلی مطلب داشتن و اصلا چیزی تحت عنوان پرونده درباره راحله وجود نداشت!
گفتم: وجود نداشت یا نمیخواستن به تو بدن؟
گفت: چک کردم ... بچه هاش آشنان ... گفتن نداریم!
گفتم: خب ینی الان ما با یه شهروند عادی روبرو هستیم؟
گفت: خیلی عادی تر از اون چیزی که من و شما فکرش میکنیم!
گفتم: سابقه نداشته تا حالا! بار اولم که نیست پرونده تهران و قم دست میگیرم. ولی دیگه اینجوریشو ندیده بودیم والا!
گفت: محتوای مجرمانه ای ثبت نشده و حتی دیگه باید با کمال تاسف بگم که ما درباره انتصاب اکانت یازدهم پسر نوح به راحله هم دچار تردید شدیم!
گفتم: راحت باش!
گفت: استعلام بچه های مخابرات برام اومد. راحتش میشه این که جز شما کسی دیگه چنین ادعایی نکرده و ظاهرا شما هم فقط از روی قرائن درختی و محتوایی غیر حتمی و آماری که آسید رضا بهتون داده، گفتین اکانت یازدهم پسر نوح، میشه راحله! حتی بچه های مخابرات هم مطمئن نیستند.
گفتم: اوهوم! درسته!
گفت: خب حالا تکلیف چیه؟
قفل کرده بودم! دقیقا همینجوری که شماها دارین به این صفحه نگا میکنین و منتظرین که مثلا من از روی نبوغ و هوش امنیتیم، مثل تو فیلما یه چیزی بگم که گره داستان باز بشه!
قفل! اینقدر قفلش قفل بود که حتی کم کم بعضیا منتظر بودن که به داوود بگم برگرد و سر راهت، یه تُک پا برو پیش الف و راحله و بگو ببخشید بهتون مظنون شدیما! حلال بفرمایید تورو خدا!
گفتم: رحمان اینجا نسکافه دارین؟
گفت: بشینین درست میکنم.
پاشد و کتشو درآورد و رفت سراغ درست کردن نسکافه!
ینی چی نیست؟!
آی گِل بگیرم مرکزی که نتونه ... (ولش کن ... این کتاب باید چاپ بشه ...)
داوود اومد پشت خطم: حاجی خدا قوت!
با بی حوصلگی گفتم: چیه؟
گفت: من کافی شاپ سر کوچم ...
گفتم: خب حالا؟
گفت: دارن الف و راحله جمع میکنن برن!
گفتم: صبر کن!
رفتم رو خط سایه: چه خبر؟ (اینجاشو مختصر میگم رد میشم: )
گفت: به داوود باید جایزه نوبل مخ زنی در کمتر از ده ثانیه به شرط مهمون کردن قهوه اسپرسو به خرج دختره را داد!
گفتم: جان من؟
گفت: به حضرت عباس! ینی نشستن رو صندلی جلوی دختره تنهای توی کافی شاپ همانا و مثل اینکه دختره سی ساله منتظرشه هم همانا!
گفتم: راننده ها ...
گفت: رفتن! الان سوار ماشینن و دارن اونا را هم سوار میکنن!
گفتم: تو از سر جات جُم نخور! اصلا خونه و آمار احیا و امواتش با تو!
رفتم رو خط داوود: داوود چی کاره ای؟
گفت: هر کدوم شما امر بفرمایی!
گفتم: فعال کردی؟
گفت: آره!
گفتم: زیر گلگیر هر دو تا ماشین؟
گفت: زیر گلگیر هر دوتا ماشین!
گفتم: ای ول!
به حیدر گفتم: ردیاب ها فعاله؟
حیدر گفت: آره ... سیگنال دارم!
گفتم: داوود خسته نباشی! اولویت تو با الف باشه ببینیم چیکار میکنه؟
گفت: چشم ... یا علی!
با خودم گفتم: خب حالا این از اینا ...
با پرونده پاک و پاک دامن راحله علّیّه چه کنم؟
اصلا تو کتم نمیرفت که هیچی براش ثبت نشده باشه!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
morteza @
حذف پاسخ
آیا از حذف این پاسخ اطمینان دارید؟