CentralClubs Network | مرکز جوامع مجازی CentralClubs Network | مرکز جوامع مجازی
    جستجوی پیشرفته
  • ورود
  • ثبت نام

  • حالت شب
  • © 2025 CentralClubs Network | مرکز جوامع مجازی
    درباره • Directory • تماس با ما • توسعه دهندگان • قوانین حریم خصوصی • قوانین

    انتخاب زبان

  • Bengali
  • Chinese
  • Croatian
  • Danish
  • English
  • Farsi
  • Filipino
  • Hebrew
  • Hindi
  • Indonesian
  • Japanese
  • Korean
  • Persian
  • Swedish
  • Urdu
  • Vietnamese

Watch

Watch

رخداد‌ها

Browse Events رخداد‌های من

بلاگ

Browse articles

فروشگاه

آخرین محصولات

صفحات

صفحات من Liked Pages

بیشتر

کاوش پست‌های پرطرفدار بازی‌ها Jobs Offers
Watch رخداد‌ها فروشگاه بلاگ صفحات من مشاهده همه

پیدا کردن پست‌ها

Posts

کاربران

صفحات

گروه

بلاگ

فروشگاه

رخداد‌ها

بازی‌ها

Jobs

Sargarmi
Sargarmi
7 yrs

دختر : عشقم تو زبان اسپانیایی بلدی ؟ 😍
پسر : بله عزیزم بلدم 😎
دختر : یکم اسپانیایی حرف بزن ببینم 😍
پسر : ایکر کاسیاس سرجیو راموس ژاوی آلونسو 😎
دختر : وااای معنیش چی میشه عشقم ؟
پسر : یعنی هیچ وقت فراموشت نمیکنم عمرم
دختر : قربونت بشم عشق من 😍
پسر : دنی کارواخال!
دختر : این معنیش چیه ؟ 😟
پسر : دوستت دارم 💖








دختر:رونی روبن ریبری
پسر: این دیگه ینی چی 😳😦

دختر: ینی خر خودتی 😒😂‌

پسند
پاسخ
اشتراک
محمد جواد شکری زاده
محمد جواد شکری زاده
7 yrs

این یداللهت علی فتح الفتوح خیبر است
کندن این در نه یک تن کار صدها لشکر است

در تمام جنگها بر دشمنان غالب شدی
لافتی الا علی بن اب طالب شدی

لافتی الا علی یک گوشه از تفسیر توست
برق چشمانت فقط کار دوصد شمشیر توست

بین میدان فرصت گردن فرازی نیست که
شیر میدان ست حیدر بچه بازی نیست که

گفت پیغمبر تو هستی روح قرآنم علی
تا زدی ضربت ، محمد گفت ای جانم علی

این حدیث نور هم در شان و ایمان علیست
"جان او جان من است و جان من جان علیست"

#مجید_قاسمی
#شعر_فتح_خیبر
@hadithashk

پسند
پاسخ
اشتراک
داستان های ناب خواندنی
داستان های ناب خواندنی
7 yrs

بسم الله الرحمن الرحیم

⛔️پسر نوح⛔️

✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«فصل چهارم»

قسمت: شصت و دوم

قم _ در جوار کریمه اهل بیت

وقتی گفت حاج احمد، بغل پارک کردم و منتظر شدم که حاج احمد گوشیو بگیره. گوشیو گرفت و صحبت کردیم:

سلام علیکم

سلام حاج آقا . احوال شما؟

الحمدلله ... تشکر ... شما چطوری؟ بچه ها چطورن؟

شکر خدا ... همه خوبن؟ شما بهترین الحمدلله؟ دردتون کمتر شده؟

اگه بگم آره، دروغ گفتم. احتمالا همین روزا یه بار دیگه عملم کنن.

ایشالله به حق حضرت زهرا بهتر بشین. من اینجا خیلی دعاگوتونم. همین حالا کنار ضریح حضرت معصومه بودم. به اسم دعاتون کردم.

بزرگواری خودته. خدا بیامرزه پدرت که همچین پسری تربیت کرده.

خدا بیامرزه امواتتون. تشکر.

شنیدم حسابی گرد و خاک کردین. اینقدر اثر مثبت داشته و غیر متمرکز کار کردین که نمیشده به همین سادگی ردگیری کرد و بازم اسباب دردسر فراهم بشه.

اینا همش به خاطر زحمات و نیت قلب خودتونه. من و بچه ها فقط شاگردی کردیم.

نه ... نه ... این شاگردی نبود. فقط خدا میدونه چه خدمتی کردین. من که خیلی از این چیزا سر در نمیارم و بیشتر گرفتار پای واموندم هستم اما همین که میشنوم گرد و خاکتون تبدیل به طوفان شده و بعدها میتونه ایده کاملتری بشه و چند تا بچه شیعه انقلابی، به دور از سیاست و مراکز قدرت و این چیزا به جون یه مشت از خدا بی خبر بیفتن، خیلی هم عالیه.

خب الحمدلله. من فعلا ادامه بدم؟

اتفاقا زنگ زدم که همینو بهت بگم.

چطور؟ خیره حاج آقا!

خیر هم هست. نمیدونم چه دعایی کنار ضریح حضرت معصومه کردی که خدا داره اینجوری گره گشایی میکنه!

(من فقط گوش میدادم و کلمات را از دهن حاج احمد قورت میدادم از بس اشتیاق شنیدن ادامه حرفاش داشتم)

ادامه داد و گفت: «علی الظاهر دیروز جلسه بوده و مقامات هم نشسته بودن که امر حضرت آقا درباره اجرای قانون بازنشستگی مطرح میشه و باید به یه دستور واحد و عملیاتی میرسیدن. چون بالاخره باید خدمتشون گزارش بدن و آقا هم ماشالله از یه کانال و دو کانال، اخبار بهشون نمیرسه.

تا اینکه تصمیم بر این میشه همه سی و سال خدمت کرده ها به بالا در فاز اول و همه سی و یک سال خدمت کرده ها در فاز دوم (که ماشالله تعدادشون هم کم نیست) بازنشست بشن و کلا از مجموعه منفک بشن!»

من که داشت چشمام برق میزد، گفتم: ای جانم ... خب؟

حاجی لبخندی زد و گفت: «آره دیگه ... خلاصه سه چهار نفر از دار و دسته همین رفقمون ویتی یا میتی ... نمیدونم که ... چی چی کمان باید در همین فاز اول، تسویه کنن و علی برکت الله!»

من که از ذوق زدگی نمیدونستم باید چی بگم، گفتم: «وای خدا ممنونم ازت! خب؟ خوش خبر باشی همیشه!»

حاجی گفت: خبر خوبش مونده حالا ...

گفتم: وای خدا ... باز چه خبر خوبی مونده؟

گفت: رفیقمون بود که دو سه روز پیشش بودی ... حاج آقای تدیّن ... که فرستادت قم و ....

گفتم: خب ... خب ... آره ...

گفت: اخبار نیمه رسمی حاکی از اینه که ایشون میاد سر جای چی چی کمان!

من دیگه نفهمیدم چطوری خوشحالیمو ابراز کنم ... یه قهقهه بلند زدم ... از اونا هست که ته دلت خنک خنک شده اما گوشه چشمت هم داره اشک خوشحالی جمع میشه ... از اونا ...

گفت: میدونستم خوشحال میشی ... شک ندارم اینم از نیت قلب تو و آه هایی بوده که پشت سر دار و دسته نا بسم الله اون بابا بوده و هست ...

گفتم: اصلا نمیدونم چی بگم؟ اینقدر خوشحالم که نمیدونم چطور خدا را شکر کنم؟

گفت: اینا را گفتم که ... بهت بگم ... باید یه کاری کنی ...

گفتم: امر بفرما حاجی؟

گفت: احتمال داره ظرف سه چهار روز آینده، ینی تا قبل از عید نوروز، تودیع و معارفه صورت بگیره... اما دست حاجی تدین حسابی خالیه ... فرصتی برای ریسک و دوباره کاری نداریم ... چه کاره ای تو؟

گفتم: متوجه نمیشم ... شما فقط بگو چیکار کنم تا بگم چشم!

گفت: بزرگواری ... اما ... ظاهرا دوس داره با خودت کار کنه ... خیلی از هوش و ذکاوتت تعریف کرده و تعریف شنیده ... با منم یه حرفایی زد ... اون الان صلاح نیست تماس بگیره ... قرار شد با خودت مشورت کنم ... اگه تقاضات صادر کنه، تو که مشکلی نداری؟

گفتم: برای ستاد مرکزی؟

گفت: آره دیگه!

زبونم بند اومده بود ...

گفتم: امروز صبح چه خبره؟ چرا همه چی یهویی؟ من و این همه خوشبختی؟

خنده ای کرد و گفت: خدا کریمه ... البته حواست باید جمع باشه که : «همیشه بیشتر، بهتر نیست» ... متوجهی که؟

گفتم: دقیقا ... خودتون چی صلاح میبینید؟

گفت: خب اگه خودم موافق نبودم و در جبینت نمیدیدم که برات زنگ نمیزدم پسر!

گفتم: شما آقایید ... چشم ... هر جور صلاحه ما درخدمتیم...

گفت: بسیار خوب ... به زندگی حرفه ای و پر تنش و پر هیجان و پر مسئولیتت در تهران خوش اومدی!

گفتم: دعا کن حاجی ... ته دلم خالیه ... خندم یهو از رو لبام رفت که اسم تهران شنیدم و جای به اون حساسی و...

گفت: همه کاره عالم خداست ... اون خداییشو بلده ... ما باید بندگیش یاد بگیریم ... توکل و توسل اگه یادت نره، بقیش حله ... بسپار به خودش ...

گفتم: چشم ... اما ... یه چیزی هست ... الان بپرسم یا بعدا ...

گفت: قطع کن دوباره زنگ میزنم ...

قطع کرد ... دوباره تماس گرفت ...

گفت: جان!

گفتم: جانتون سلامت ... من نمیتونم از اون پرونده بگذرم. هر شب، اون دو سه تا مداح و اون زنه و متین و آسید رضا و اینا میان از جلوی چشمام رژه میرن. من یه قدمی خیمشون بودم که منو برگردوندند!

گفت: متوجهم ... بنظرم باید با خود تدیّن حرف بزنی ... اون کمکت میکنه که با استفاده از موقعیت و نفوذی که خودش و شما به دست میارین، بتونین یه بار برای همیشه طومارشو بپیچین!

گفتم: این شد یه چیزی! دلم گرمتر شد. با انگیزه بیشتری به تهران فکر میکنم.

گفت: توکل بر خدا. فقط نذار کار قم ابتر بمونه. واگذارش کن به فلانی و فلانی. اونا هم بچه قم هستن و هم از اولش پای کار بودند.

گفتم: خیالتون راحت. همین حالاشم دست خودشونه. نمیذارم این عَلَم زمین بمونه. حتی در موقعیت جدیدمم ازش حمایت میکنم...

اینو گفتیم و خدافظی کردیم ...

من همونجا ... پشت فرمون خشکم زده بود ...

دستام رو فرمون ماشین بود و فکر میکردم ...

کنترل خشم و تصور چهره هایی که تا یک قدمیشون رفته بودم یه طرف ...

میزان خدمت و کارهایی که میشد تو ستاد مرکزی انجام داد و چه گره هایی را باز کرد هم یه طرف ...

فقط برای اینکه دل و روح خودمو یه کم تمیزتر کنم، ماشین و روشن کردم و برگشتم ...

برگشتم سمت حرمش ...

کارش داشتم ...

✅ «پایان فصل چهارم»

ادامه دارد...

#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه

@mohamadrezahadadpour

پسند
پاسخ
اشتراک
داستان های ناب خواندنی
داستان های ناب خواندنی
7 yrs

بسم الله الرحمن الرحیم

⛔️پسر نوح⛔️

✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«فصل چهارم»

قسمت: شصت و یکم

قم _ در جوار کریمه اهل بیت

✅ سه هفته بعد ...

دوره ها داشت به خوبی برگزار و تمام مواد درسی و محتوای آموزشی به صورت مطلوب پیگیری و ارائه میشد. تا جایی که من و بقیه بچه ها مطمئن شدیم که کار قطعا منتج نتیجه میشه و یه چیز خوب و موثر ازش درمیاد.

تا اینکه تقریبا بعد از سپری شدن یک سوم ساعات آموزشی، تصمیم گرفتیم یه تست اولیه از همه بچه ها داشته باشیم. برای اینکه بدونیم میزان ظرفیت بچه ها چقدر افزایش پیدا کرده و تا چه حد میتونیم روی توانمندی بعدی بچه ها حساب کنیم، یه عملیات سه بعدی مجازی راه انداختیم.

منتظر موقعیت بودیم و باید اشاره ای میشد تا شروع کنیم. تا اینکه قرار شد شب بعد از پخش مستند سه قسمتی که از تلوزیون پخش شد و سبب به جون هم پریدن جبهه اپوزیسیون خارج از کشور شده بود، عملیات محتوایی داخلی را شروع کنیم.

دلیل انتخاب اون تاریخ، عملیات رسانه ای مشترک جهت به هم زدن صفوف داخلی و خارجی جبهه مقابل و پراکندگی و سرخوردگی اونا تا لااقل به مدت سه ماه آینده بود.

خب چیز زیادی نمیشه ازش گفت و فقط باید به مختصر اشاره ای بسنده کرد. اونم این بود که مرحله اول طوفان حساب شده توییتری و مرحله دوم موج تلگرامی و مرحله سوم کامنت های اینستاگرامی را دربرمیگرفت.

اما ...

به خاطر ایجاد فضای بسیار سنگینی که در توییتر پدید اومده بود و بچه های گروه اول، جوری عمل کرده بودند که به خاطر گرد و خاک توییتری هر لحظه ممکن بود توییتر اقدام به تصمیمات آنی و انسداد و ... بکنه، تصمیم بر این شد که مرحله دوم و سوم را صبر کنیم و اون یکی دو شب، اقدامی صورت نگیره.

شب بعدش گروه دوم وارد عرصه شد و وقتی خوب وضعیت محتوایی گروه های معاند داخلی و خارجی به هم ریخته بود و هنوز سرگردون بودند و بیچارگی از پست های پراکنده و عجله ای اونا مشخص بود، قرار شد بچه های گروه دوم روی آوار اونا راه برن و موج کامنتی راه بندازند.

خب ما که نشسته بودیم و فقط به هنرمندی بچه ها خیره شده بودیم و ذوقشون میکردیم و گاهی نکات قوت و ضعفشونو یاداشت میکردیم که بعدا تذکر بدیم.

ولی اون سه چهار شب، قشنگ میشد دست برتر بچه ها را در فضای عمومی مجازی مشاهده کرد و دیگه کسی به این فکر نمیکرد که باید دست به عملیات داخل و خارجی زد و فورا ادمین اون کانالها را گرفت و برد و ...

همین قدر کافیه ... بقیشو شاید بعدها در دیگر کتابها بیان کردم ...

اما فقط همینو بدونین که تا حالا حالاها آثار تیر و ترکش اون عملیات حساب شده و مشترک، با پیام هایی از جنس شلیک و خلاص، به پیکره گروه ها وسوپر گروه های تکفیری و معاند و منافق و ... داخلی و خارجی خودشو نشون میده و جیگر آدمو خنک میکنه. ولی باید جوّ را هم حفظ میکردن که جامعه عمومی مجازی و کاربران عمومی چیز خاصی احساس نکنن و ذهنشون به طرفی نره که اصلا ازش خبر نداشتن!

حالا چطوری؟

اینو با مطلبی که به پروندمون هم مربوط بود، خدمتتون عرض میکنم تا بدونین کل فصل چهارم این کتاب، چرا و به چه دلیل و چطوری به پرونده ما مربوط میشه:

خب پرونده اصلی ما درباره پیوند و ریشه های مشترک پیروان یمانی و خاطرخواه های حاج آقا و ارتباطات مشکوک یه عده مداح بود. ما تمرکزمون را دادیم به همین دو گروه (منهای بحث مداحان) .

ینی چی؟ ینی چیزی حدود 5000 اکانت را شناسایی کردیم که بنا به هر نحو و امکانی، با این دو گروه ارتباط داشتند. حالا یا از سر کنجکاوی و یا از سر ارادت و یار غار و این چیزا ...

ما در فاز اول، فقط حدود 72 پیام به عدد شهدای کربلا برای این 5000 نفر فرستادیم. البته خیلی حساب شده و زنجیره ای. پیام هایی که حاوی اعترافات و رزومه و شناسنامه داخلی و خارجی این دو گروه خطرساز شیعه محسوب میشه.

بدون استثنا و به طور کاملا آشکار، همه اون 5000 نفر با بچه های ما ارتباط گرفتند و بعضیا موضع مخالف و تردید میگرفتند و برای خیلی ها هم این همه سند و مدرک خیلی جذاب بود و خودشون عامل پخش ما در انتشار اون پست ها شدند.

در فاز دوم مرحله اول، پس از اینکه دیواری از شک و تردید جلوی ارادت الکی و بدون حساب و کتاب اونا به اون دو گروه پدید آوردیم، وارد مباحثه شدیم و کاری کردیم که مدام چت های ما با خودشون اسکرین شات میگرفتن و برای ادمین ها و افراد مثلا قدر قدرتشون ارسال میکردن و ازشون جواب میخواستن!

فاز سوم مرحله اول، به پچ پچ انداختن این سوالات و 72 تا پیامی بود که در فضای مجازی به وجود آورده بودیم. خب بالاخره نباید در فضای مجازی میموند و باید نمود خارجی و واقعی هم پیدا میکرد.

ظرف مدت کمتر از 48 ساعت به گفتمان و پرسش و پاسخ چهره به چهره تبدیل شد و هر جا میرفتیم و از کنار هر کلاس درسی از تیر و طایفه این دو گروه رد میشدیم، میشنیدیم که شاگردان دارن این سوالات و مطالب را با شدت و انکار از اساتیدشون میپرسن!

مطالب جوری بود که مو لای درزش نمیرفت و آمارها و سوالات و مطالب، کاملا حساب شده و توسط یه تیم حرفه ای نوشته شده بود.
خوب دیگه خودتون حساب کنین که چه اتفاقی و چه فشار عصبی و روانی به لیدرهای اونا وارد شد؟ چقدر لفت دادن؟ چقدر مخالفشون شدن؟ چقدر مبلّغ ما شدن؟ چقدر روشنگری شد؟ چقدر دل مردم و بچه های ما خنک شد و انگیزه برای ادامه آموزش ها و کار پیدا کردند؟ و ...

اینا محقق نمیشد مگر به لطف یه رصد جانانه و شکار و جذب بچه طلبه های انقلابی و آموزش و آموزش و آموزش ...


همین !

تا اینکه یه روز کله سحر، که داشتم از نماز صبح حرم برمیگشتم، گوشیم زنگ خورد...

رحمان بود.

گفت: گوشی داشته باش ... حاج احمد کارت داره ...

ادامه دارد...

#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه

@mohamadrezahadadpour

پسند
پاسخ
اشتراک
محمد جواد شکری زاده
محمد جواد شکری زاده
7 yrs

خب میبینم که دوستان از سیل گیلان و مازندران و شیراز و لرستان جون سالم به در بردن الحمدلله
البته از فازی خبری نیست

پسند
پاسخ
اشتراک
avatar

^_^ Faeze

من زنده ام
4 · 0 · پاسخ · 1553885764

حذف پاسخ

آیا از حذف این پاسخ اطمینان دارید؟

avatar

morteza @

بابا گرگان اصلا سیل نیومده الکی دلتونو خوش نکنید ولی اق قلا همچنان ونیزه گرگانه 🤣 🤣
هشتگ ونیز گرگان فور اور
3 · 0 · پاسخ · 1554023570

حذف پاسخ

آیا از حذف این پاسخ اطمینان دارید؟

Sargarmi
Sargarmi
7 yrs

شدت آتش به حدی است که امکان امداد رسانی نیست(پلاسکو)

شدت انفجار به حدی است که امکان امداد رسانی نیست(معدن یورت)

دمای حرارت به حدی است که امکان امداد رسانی نیست(سانچی)

منطقه ی سقوط هواپیما به حدی صعب العبور است که امکان امداد رسانی نیست(هواپیمای یاسوج)

شدت سیل به حدی هست که امداد رسانی به کندی انجام میشه (سیل آق قلا و شیراز)

-هیچوقت نمیگن امکانات ضعیفه، مدیریت نداریم...!

پسند
پاسخ
اشتراک
داستان های ناب خواندنی
داستان های ناب خواندنی
7 yrs

بسم الله الرحمن الرحیم

⛔️پسر نوح⛔️

✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«فصل چهارم»

قسمت: شصت

قم _ در جوار کریمه اهل بیت

وقتی میگم روزهای پر خاطره ای بود و کیف میکردم از اینکه تو قم هستم و دارم به سبک دیگه ای کار میکنم، باور نمیکنین! اصلا سر و کله زدن با طلبه جماعت، لحظات خوبیه و میتونه خیلی هم مفید باشه.

برنامه از این قرار بود که در مرحله اول، حدودا 50 نفر را منتخب کنیم. یه تیم بیست نفره از خواهران و یه تیم سی نفره از آقایون را انتخاب کردیم. اون تیم بیست نفره از خانما را با مشورت یکی از همکارامون و پریاخانوم انتخاب کردیم. دوستای پریا که بهمون معرفی کرد، عموما مجرد و اهل مطالعه و حتی چند نفرشون مسلط به یکی دو تا زبان دیگه بودند. تیپ و مدل برخورداشون هم کپی خود پریا بود.

برای تست و انتخاب آقایون هم زحمت به حاج آقای مرشدی و دو نفر از کارشناسان خودمون دادیم. اغلب همین طلبه های متوسط السواد و انقلابی که پاک و کار درست بودند و قدرت کاریزمای خوبی هم داشتند انتخاب شدند.

ما آموزش ها را در دو سطح شروع کردیم: یکی همین نخبه پروری و یکی دیگه هم عمومی تر که بقیه را شامل بشه و بشه ظرفیت را در فازهای بعدی، تا چند هزار نفر افزایش بدیم.

مجبور بودیم و عاقلانش هم همین بود که همه آموزش ها در پوشش خاص خودش برگزار بشه و اسم و رسمی از بچه های ما نباشه. به خاطر همین با سه چهار تا موسسه هماهنگ کردیم و در کلاس های 15 تا بیست نفره، اساتید دانشگاه ها و پژوهشکده های خودمونو آوردیم و در قالب آموزش های 200 ساعتی، شروع کردیم.

جالبه که نه براش تبلیغ کردیم و نه حتی طلبه ها میدونستن که دقیقا برای کجا و کی دارن آموزش میبینند. فقط و فقط به خاطر بسیار مفید بودن محتوای آموزشی، و تاکید میکنم: «بدون حتی یک ریال تشویقات پولی و شهریه ای و...» مرتب در کلاس ها شرکت میکردند.

بنا به دلایل متعدد، فعلا برنامه ای برای شهرستان نداشتیم و قرار شد، از دوره پنجم به بعد، ظرفیت استان ها را مطالعه و براشون برنامه ریزی کنیم. چون این کاری که در قم شروع شده بود، حتی صلاح نبود در تهران انجام بشه و باید کاملا سکرت و چراغ خاموش انجام میشد. اما خب ... غافل نبودیم که بالاخره باید تهران و سایر شهرستان ها علی الخصوص مراکز استان ها را هم پوشش داد. اما یواش یواش ...

و اما اون 50 نفر ...

قرار شد مفاد محتوای آموزشی اونا به عهده دو سه نفر از تیم اصلیمون باشه و مطابق سطح بالاتری که داشتند آموزش ببینند. چون اونا به عنوان سر حلقه ها نیاز داشتیم و باید آموزش سر حلقه ای میدیدند.

خودم بحث رصد و شلیک و خلاص مجازی براشون گذاشتم. رفقای دیگه هم سایر مباحث مربوط به اهدافی که داشتیم تشریح کردند. آموزش اینا جوری بود که روزهای بیشتری را در هفته درگیر بودیم و باید تا سقف 250 ساعت، آموزش های راهبردی ارائه میشد.

اینا در حالی بود که ذهن من مثل حلوای نذری باید سه کار را با هم و هماهنگ انجام میداد: یکی آموزش عمومی ، یکی دیگه هم آموزش نخبه ها ، یکیش هم به اشاره حاج احمد باید دورادور احوالات دو سه سوژه ای که در قسمت های بعد تشریحش میکنم، رصد میکردم و اطلاعاتاشون را جمع و جور میکردم.

خب سوال اصلی که ممکنه ذهن هر خواننده را به خودش مشغول کنه اینه که پس ما سر کار نمیرفتیم؟ غیبت میکردیم؟ اگه همش غیبت کاری میخوردیم، پس چطور توجیحش میکردیم و کلی سوالای این شکلی!

خب جوابش ساده است : خودمو میگم ... من اون مدت در دایره فرق و مذاهب اداره قم مشغول بودم و به خاطر اینکه میزان دسترسیم هم حفظ بشه، خیلی بی سر و صدا و بی حاشیه عمل میکردم و هر کاری که به عهدم بود، در چارچوب ساعت قانونی کاری انجام میدادم. از هشت ساعت مرخصی ماهانم و همچنین سایر مشوقاتی که داشتیم استفاده میکردم و به خاطر اینکه از خونه و خانواده هم دور بودم، فرصت بیشتری برای مدیریت پشت صحنه و حتی میدانی طرحمون داشتم.

اما خدا را شکر میکنم که لازم نبود همه چیزو از صفر شورع کنم. بچه های قم، زیر پوستی تونسته بودن مقدمات مهم کار را فراهم کنن و من سر سفره نیمه آماده اومدم. وگرنه چنین طرحی که من توی یه صفحه و نیم شرحش دادم و از روش در رفتم که خیلی نخوام توضیح بدم، به همین راحتی و هلو بپر تو گلو نبود! حداقل عقبه شش ماهه داشت و قبل از اون شش ماه هم رفقا زمینه هایی را چیده بودند.

به خاطر همین وقتی به دست من رسید، یکی دو هفته کار میخواست که به پله اجرا و عملیات برسه و کلید کار زده بشه.

خلاصه ...

داشتیم آموزش ها ارائه میدادیم که برای اینکه کلا رد پایی از خودمون نمونه، طرحش را دو دستی تقدیم اون چند تا موسسه کردیم و به اسم خیّر، هزینه های دوره هم اول هر هفته، به حسابشون واریز میشد و فقط یکی دو نفر را مامور کردیم که حواسشون باشه و افرادی که تا آخرش هستن و به دردمون میخورن، از برادرا و خواهرا انتخاب کنند.

اینجوری خیلی بهتر بود.

ادامه دارد...

#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه

@mohamadrezahadadpour

پسند
پاسخ
اشتراک
داستان های ناب خواندنی
داستان های ناب خواندنی
7 yrs

بسم الله الرحمن الرحیم

⛔️پسر نوح⛔️

✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

«فصل چهارم»

قسمت: پنجاه و نهم

قم _ هتل_ جلسه مشورتی

وقتی به خودم اومدم، دیدم چقدر دفاع کردم از خانما ... دیدم چقدر دمم گرمه و نمیدونستم! اما خدا شاهده چیزی جز همینم نبوده و نیست ... حرف بسیاره و نمیخوام خستتون کنم ... اجازه بدید به تصمیمی که رسیدیم اشاره کنم و ادامه داستان:

خب با این توضیحات و یه وجب روغنی که گذاشتم روش، متقاعد شدن که خانما را هم به بازی راه بدیم و از ظرفیتشون استفاده بشه اما یکی از همون مخالف ها که بچه خیلی خوبی هم هست، پیشنهادی داد که بنظر هممون درست بود. گفت: باشه حاجی ... قبول! چشم ... اصلا از همین حالا شروع میکنیم و باهاشون کار میکنیم ... اما ما از مراکز خودمون، حداکثر بتونیم 200 نفر خانم نیمه مجهز ردیف کنیم ... هنوز خیلی کمه ... و بنظر من کم باشه بهتره ... شما کسی و یا جایی سراغ دارین که بتونن لینک کنن و بشه از ظرفیتشون بهتر استفاده کرد؟

گفتم: نظر بقیه رفقا چیه؟ کیشناسن؟

یکی از رفقا با مسئول واحد خواهران اداره تماس گرفت و بعد از یه ربع رایزنی، متوجه شدیم که اون آمار 200 نفر، میتونه تا 350 نفر هم ارتقا پیدا کنه. خب بازم خدا را شکر. البته این میزان خانم، آماده تر از آقایون بودن ولی در طرح جامع ما بازم کم بودن و باید بیشتر از اینا داشته باشیم.

هر کسی یه چیزی گفت. چون بچه ها همه کارشناسان خبره بودند، معمولا حرفاشون دقیق و حساب شده بود و هر چیزی را به زبون نمیاوردند. به خاطر همین از وقت، حداکثر استفاده میشد. ولی چون متاسفانه تا حالا فکری به حال این ظرفیت عظیم نشده بوده (حداقل برای کار ما فکری نشده بوده) خیلی ریسک و زحمت کار بالا بود.

تا نوبت من شد. من یه نفس عمیق کشیدم ... و مثل اینایی که منتظرن نوبتشون بشه که برگ برندشونو رو کنن و دهن همه رو ببندند، گفتم: آره ... سراغ دارم ... یه خانمی سراغ دارم که الحق و الانصاف حداقل فکرش ده دوازده سال از طرح ما جلوتره ... عملیاتی کردن فکرش هم هیچی که نباشه، چهار پنج سال از ما بازم جلوتره ...

بچه ها گفتن: از اداره خودمونه؟

گفتم: قبول نکرد ... حتی بهش پیشنهاد دادم که بیاد تو مراکز تحقیقاتی و پژوهشگاه های وابسته به خودمون کار کنه، اما گفت دوس دارم طلبه بمونم ...

گفتن: کجاست؟ قمه؟ تهرانه؟

گفتم: نمیدونم ... اما ... شمارشو میتونم از خانمم بگیرم ... چون فکر کنم هنوز با خانمم در ارتباطه ...

گوشیمو آوردم بیرون و دنبال شماره خانمم گشتم ... رفتم از اطاق بیرون ... چون میدونستم اگه خانمم بخواد اذیتم بکنه، نمیتونم تو جمع جوابش بدم!

شمارشو گرفتم و شروع به بوق زدن کرد:

الو ...

سلام ... چطوری؟

سلام ... خودت چطوری؟ خدا بد نده! یاد ما افتادی!

بَده حالا؟ زنگ نزنم که میگی بی وفاست ... بزنمم میگی خدا بد نده!

والا ... آخه شما کجا ... ما کجا ... امنیت جونتون چطورن؟

دست بوسن ... اینجا همه سلام میرسونن خدمتتون!

غلط میکنن ... شوهرمو گرفتن و در عوضش فقط سلاممو میرسونن؟

از پیشت رفتم ... از دنیا که نرفتم که میگی شوهرمو گرفتن!

دنیای من همین دو تا خیابون شیرازه ... خونمه ... اینجا نباشی چه به دردم میخوری؟ سال دراز نیستی و اسمشم میذاری ماموریت ... ای میخوامم نباشه همچین شوهری و همچین ماموریتی ...

آقا ... آقااااا ... مثل اینکه حواست نیستا ... اصلا غلط کردم زنگ زدم ...

خیلی خب ... من از همه برادرا معذرت میخوام ... اصلا برای خودتون ... به درد من که نخورد ... ایشالله شما خیرش ببینین ...

حالا ول کن تو رو قرآن ... چه خبر؟ راستی شماره پریاخانومو داری؟

بله؟ خجالت بکش! بی چشم و رو ! بعد از بوقی زنگ زده و به جای احوالپرسی با خودم، شماره دختر مردمو میخواد! نکنه قمی؟

اگه اجازه بدید آره!

چشمم روشن! قم هستی و شماره پریا خانومم میخوای! آره؟ امرتون؟

جان محمد اذیتم نکن ... تو رو به خدا خندم ننداز که تو بد شرایطی ام ... من هر وقت باهات حرف میزنم، تا نیم ساعت بعدش مثل دیوونه ها با خودم حرف میزنم و نیشم تا بناگوشم بازم ... یه لحظه شماره پریاخانومو بده ... بعدش که بچه ها رفتن، زنگ میزنم لیچار بارم کنی! باشه؟

بگم مینویسی یا برات بفرستم؟

بفرستی بهتره ... قلم و کاغذ پیشم نیست...

باشه ... میخوای قبلش باهاش هماهنگ کنم که زنگ میزنی؟

دیره ... وقتمون خیلی محدوده ... خودم باهاش حرف بزنم بهتره...

باشه ... دیگه؟

دیگه سلامتیت عشقم ... کاری نداری؟

زنگ بزن ... برای زن و بچت زنگ بزن ... والا ثواب داره ... بالله ثواب داره ...

چشم ... میزنم ... فعلا ... یاعلی

باشه ... خدافظ ...

همون لحظه شماره را فرستاد ...

زنگ زدم براش ...

(صلواتٌ ... صلواتٌ ... صلواتٌ ... صلواتٌ ... صلوات صلوات علی محمد ....)

بفرمایید!

سلام علیکم ...

علیکم السلام ... بفرمایید...

پریا خانوم! خودتونین؟

بفرمایید ... شما؟

محمد هستم ... شیراز ... بابای ..........

بله ... خانواده چطورن؟

الحمدلله ... سلام دارن خدمتتون! فرصت دارین چند کلمه صحبت کنیم؟

بله ... بفرمایید!

ادامه دارد...

#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه

@mohamadrezahadadpour

پسند
پاسخ
اشتراک
Sargarmi
Sargarmi
7 yrs

☺️سلام...اولین بار بود رفتیم جنوب...جو مناطق عملیاتی در حد شهادت مارو گرفته بود که پا برهنه زدیم وسط مناطق و انقدر در شور و شعف عرفانی به سر میبردیم که از کاروان دانشجویی خودمونو جدا کریم و هیچی دیگه نگم از احوالاتمون یهو با همون اشک و روضه و ناله رسیدیم به یه سنگر... حالا ما بودیم و خاک سنگر و کلی حالت ملکوتی...حالا اشک و گریه و نوحه و نبود که ما داشتیم از سرو صورتمون میریختیم بیرون...خاکای سنگرو میریختیم تو سرو صورتمونو بوسه میزدیم ...خود من به هق هق افتاده بودم..یکی دیگه از بچه ها یه گونی گرفته بود و داشت از خاک بهشتی سنگر توش میریخت ببره تبرک و این چیزا...
تا اینکه حاج آقای راوی کاروان با بقیه بچه ها که ما ازشون جلو زده بودیم رسیدن بالا سرمون و یهو حاج آقا گفت: خب بچه ها اینم سنگر عراقیا!!!
آقا نگم حالمونو براتون...
فقط اون رفیقم بود که داشت خاک جمع میکرد واسه تبرک، دیدیم اشکاشو پاک کرده داره زیرزیرکی از زیر چادر خاکارو خالی میکنه و...
نخند حاجی میگم ضایع که نه از اونم له تر شده بودیم...

پسند
پاسخ
اشتراک
avatar

morteza @

ایز ایت ترو استوری ؟؟؟؟ 🤣 🤣
0 · 0 · 1555113301
2 پاسخ‌ها

حذف پاسخ

آیا از حذف این پاسخ اطمینان دارید؟

morteza @
morteza @
7 yrs

یکی از کارای معروف استاد و مثل همیشه بی نظیر و فراموش نشدنی... البته تیتراژ سریال بودنم باعث میشه فراموش نشدنی باشه


= هوامو نداشتی هوایی شدم / چه کابوسه بی انتهایی شدم


= نگاهت منو زیر و رو میکنه / منو با دلم رو به رو میکنه


= منو دست بسته تو و قلبه خسته / که هر کی رسیده یه جاشو شکسته


= ولی حسن عاشق به دیوونگیشه / یه وقتایی کوه هم دلش ابری میشه


= ابری شو خاطره هاتو ببار / بارون شو یاد من عشقو بیار / من میرسم به تو آخر کار / بارون ببار


= من بیقرار توام بیقرار / بیرون بیارم از این انتظار / عاشق شدم مثه ابر بهار / بارون ببار


= پریشونم اما پریشون ترم کن / فقط از تو میخوام یه کم باورم کن


= هوام از نفسهات داره جون میگیره / نفس میکشم تا خیالت نمیره


= ابری شو خاطره هاتو ببار / بارون شو یاد من عشقو بیار / من میرسم به تو آخر کار / بارون ببار


= من بیقرار توام بیقرار / بیرون بیارم از این انتظار / عاشق شدم مثه ابر بهار / بارون ببار...

پسند
پاسخ
اشتراک
avatar

روشنایی

یه وقتایی کوهم دلش ابری میشه. عالیه
1 · 0 · پاسخ · 1553827357

حذف پاسخ

آیا از حذف این پاسخ اطمینان دارید؟

Showing 61 out of 89
  • 57
  • 58
  • 59
  • 60
  • 61
  • 62
  • 63
  • 64
  • 65
  • 66
  • 67
  • 68
  • 69
  • 70
  • 71
  • 72
  • 73
  • 74
  • 75
  • 76

Edit Offer

Add tier








یک تصویر انتخاب کنید
Delete your tier
Are you sure you want to delete this tier?

نظرات

In order to sell your content and posts, start by creating a few packages. Monetization

Pay By Wallet

Payment Alert

You are about to purchase the items, do you want to proceed?

Request a Refund