بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍🏽 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: پنجاه و دوم
تهران _ در راه مسیر اداره _ تحت الحفظ
تو راه بودیم که با خودم انواع و اقسام افکار بهم دست داد. یه وقت با خودم فکر میکردم که ینی کی باهام کار داره؟ چیکارم دارن؟ چه خبرشونه؟ به قول اون بابا: چه خبرشونه؟! خوبه حالا پا تو کفش گنده تر از اینا نکردم... وگرنه دیگه لابد باید فاتحمو میخوندم!
خلاصه همه جور فکری کردم اما خبری از ترس نبود. نه اینکه بخوام بگم آدم نترسی هستم. نه! اتفاقا ترس خوبه و هر کی میگه ترس بده، اشتباه میکنه. اما... به قول بچه ها سنسورهای ترسم اون لحظه آلارم نمیداد و خطری را حس نمیکردم وگرنه باید ظرف مدت چند دقیقه کوتاه از وسط سه چهار تا جنازه خودمو نجات میدادم.
برخورد مامورها هم محترمانه بود و مثل همیشه برخورد که با همه برخورد میشد، با منم معمولی برخورد کردند.
تا اینکه رسیدیم به یه خونه و رفت داخل و در هم پشت سرمون بسته شد و پیاده شدیم و رفتیم تو.
منو به یه اطاق راهنمایی کردن. مبله و مرتب بود. دو سه دقیقه که نشسته بودم، دیدم یکی از افراد باسابقه و بسیار محترم اداره خودمون وارد شد. تا حالا باهاش کار نکرده بودم اما تعریف اخلاق و کلاسش زیاد شنیده بودم.
سلام و علیک کردیم و خیلی گرم و مهریون برخورد کرد. دو تا لیوان آب جوش ریخت و گذاشت جلوی خودم و خودش و چایی کیسه و قند و اینا تعارف کرد و خلاصه میخوام بگم جوّ بدی نبود.
بعدش کم کم شروع به صحبت کرد که من دو سه بخش مهمشو براتون میگم:
گفت: از مجموعه پرونده هایی که شما کار کردید، اغلب پرونده های جزئی و جزیره ای بوده که البته سر از سلسله عوامل فاسد داخلی و خارجی در آورده که نشون دهنده پختگی و ذهن سرشار شما داره...
اما برادر جان! شما در بدو انتقالتون از شیراز، به پرونده ای برخوردید که نه تنها جزیره و یا محصول یه شب و یه ماه و یه سال نیست، بلکه شاید کمتر پرونده ای به ریشه داری اینا در کل مرکز اسناد و فایل های اداره ثبت شده باشه!
شما وارد مرحله ای شدین که بالاخره انتظارشو داشتیم ولی نه به اندازه کمتر از یک ماه! خب عزیز من! تو خیلی عجیب و ضربتی و یا به قول خودتون انقلابی و جهادی، از شناسایی عوامل دارین عبور میکنین و چیزی نمونده که به سرپل و یا سرپل ها برسید! شایدم رسیده باشینا... دقیق اطلاع ندارم... اما دیگه خیلی نزدیکین!
گفتم: به خاطر همین که به خیمه کفرشون نزدیک شدم، داره دور و برم شلوغ میشه و جیغ یه عده ای دراومده؟!
لبخندی زد و گفت: دقیقا ... اما اون عده که میگی، تعدادشون خیلی نیست اما خب موثرن! میتونن چوب لای چرخ روند جاری پرونده بذارن!
پوزخندی زدم و گفتم: حالا که جسارتا چوب لای چرخای خودم گذاشتن! باباهه خلال دندونشو تو اعصاب ما جا گذاشت...
خنده ای کرد و گفت: اشکال نداره حالا ... ناراحت نباش... الان اینجایی که یه کم با هم مرور کنیم و ببینیم چیکار میشه کرد؟
گفتم: جسارتا من دیگه الان به چشمای خودمم اعتماد ندارم!
گفت: منظورتو خیلی واضح فهمیدم. خب اگه بگم دوباره پروندتو با یه رویکرد جدید بهت برمیگردونم چی؟ درست میشه؟
گفتم: درد من دیگه از دیشب تا حالا پروندم نیست. من از جای دیگه دردم گرفته!
گفت: خب... بذار ببینم... اصلا بذار برم سر اصلی کاری... (یه کم سرشو آورد جلو و جوری که مثلا خودم و خودش فقط بشنویم چیزی گفت که خیلی ماجرا را جالبتر کرد) سفارش شده حاج احمد هستی!
من که بهتم زده بود بهش گفتم: کدوم حاج احمد؟
لبخندی زد و گفت: همون که دم نوش حاج خانمش و شام نصف شبی و... اینا دیگه...
خب اعتمادم جلب شد. گفتم: حالا شد یه چیزی!
گفت: خب خدا را شکر! حالا میذازی کارمونو بکنیم؟
گفتم: بفرمایید! صاب اختیارید.
گفت: خب شما باید کلا یه مدت حذف بشی! نه باید تو چشم باشی و نه رو کاغذ! نوعی حبس خانگیه اما من مقدماتشو جوری فراهم میکنم که با یه تیر دو نشون بزنیم: هم بگیم که مثلا باهات برخورد کردیم و هم بگیم که تخلیه محتوای پرونده شدی و اینا. گزارششم با من!
دیدم منطقیه. یه کار حساب شده است و میشه در مدتی که اینجام، بیشتر کسب اطلاع کنم.
گفتم: من مشکلی ندارم. اگه اینجوری صلاح میبینید، بسن الله
گفت: اگه مجبور بشیم توبیخ کتبی رو پروندت بنویسیم که حلالم میکنی؟
گفتم: برای حفظ انقلاب و زدن علفای هرزش، اگه لازم بشه حتی انواع و اقسام چیزا هم بِهِم ببندین، من مشکلی ندارم چه برسه به توبیخ کتبی!
دیدم سکوت کرده و فقط نگام میکرد...
گفتم: حتی اگه احساس میکنین خودم اقرارنامه بنویسم و بگین از اون هم عذرخواهی کنم، مشکلی ندارم اما فکر کنم دیگه اینجوری ممکنه بو ببره!
قشنگ میشد بهت و تعجب را از چشماش خوند. من که خداوکیلی راست و حسینی گفتم. شایدم بخاطر همین بود که گفت: تا حالا چندین مرتبه جلوی هم نسلی های شما کم آوردم. یکیش همین حالا و این حرفایی هست که زدی!
دیگه اینبار من یه لبخند زدم و گفتم: حالا فعلا همش حَرفه که زدم. خدا کنه پای عملم نلنگه!
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
mohamadrezahadadpour
@