بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل چهارم»
قسمت: پنجاه و هشتم
قم _ هتل_ جلسه مشورتی
یکی دو نفر از رفقا مخالف دعوت به همکاری خانما بودند. دلایلی هم داشتند. مثلا میگفتند:
«سکرت موندن بحث و جلسات و موضوعات خیلی برامون مهمه و معلوم نیست واقعا این امانت داری رعایت بشه و حتی ما باید خیلی درباره آقایون احتیاط کنیم، چه برسه به خانما ...
تا حالا هر جا خواستیم روی ظرفیت خانما حساب کنیم، کنترلش و اینکه سرشون پایین نندازن و جلوتر از تراز خودمون حرکت نکنن، خیلی از ما وقت و انرژی و استرس برده ...
به خاطر نوع دروس و میزان ساعات آموزشی و... چندان تسلطی در خانما وجود نداره که بشه به عنوان ظرفیت خاصی حساب کرد و بیشتر انگار به چشم جبران کمبود جمعیت روی آمارهای اونا حساب شده ...
و اینکه متاسفانه میزان اعتماد و اعتباری که برای جنس خودشون قائل هستند، خیلی اسفبار و کم هست و حتی اکثر خانما ترجیح میدن اکثر مسائلشون را از طریق دانشی که نزد آقایون هست برطرف و هماهنگ کنن ... حالا شما بگذرین از جامعه زنان متدینی که حقیقتا براشون سخته که به آقایون مراجعه کنن و حتی نیاز نمیبینن که به غیر زن مراجعه کنن ...
و شاید از همش مهم تر این عنوان شد که میزان ریسکی که برای مقابله خانما با مخاطرات اجتماعی و سیاسی و فرقه ای محاسبه شده، خیلی بالاست و خودش میتونه یه تهدید دیگری محسوب بشه و الان ما در شرایطی نیستیم که بخوایم تهدید روی تهدید داشته باشیم و با دست خودمون، برای خودمون دردسر درست کنیم ...
و ...»
من که کاملا نظرم مخالف این چیزایی بود که گفتند اما باید به نگرانی و نقطه نظراتشون احترام میذاشتم و مشخص بود که از روی دلسوزی و تجارب تلخی بود که داشتند، گفتم:
«ببینین رفقا ! شما را نمیدونم اما خودم از وقتی که پروندمو ازم گرفتن و وارد این فازی شدم که الان دور هم جمع شدیم و با شما و بچه های تهران و حاج احمد و اینا آشنا شدم، احساس کردم خیلی عقبم و فقط خدا لطف کرده که از هیجان چکشی یه پرونده گنده خلاص نشدم ... بلکه دارم به آنتی تزش فکر میکنم و براش میجنگم...
این در حالیه که من تا الان درباره هیچ پرونده ای به آنتی تزش فکر نکردم و فقط خودمو میکشتم که بخوام جمع و جورش کنم ... پس خیلی الان انگیزم قوی تر شده و دوسش دارم و حتی شاید بعد از این جریان و این پرونده، کلا تغییر فاز بدم و درخواست جا به جایی به واحدهای دیگه بدم ... مشخص نیست ... اما دارم دربارش فکر میکنم... پس الحمدلله آدرسو درست اومدم و درست اومدیم و درست آدرسمون دادند ... خدا خیرشون بده ...
نکته دوم اینکه همه نظرات منفی که درباره قاطی کردن خانما به این پرونده و موضوع مورد بحثمون مطرح کردین و کلی بدتر از ایناش، منم میدونم و اگه بخوام از آسیب هاش براتون بگم، حرف برای گفتن زیاد دارم ... ای ولا که اینقدر میدونین و تجربه دارین ...
اما بچه ها ما نمیتونیم و نباید خانما را حذف کنیم و نادیده بگیریم ... حالا دلایل منو بشنوین ... اگه بازم حرفی موند، دیگه من ادامه نمیدم و هر چی شما بگین قبول میکنم و میریم دنبالش ...
اولا اینکه همچین از سکرت بودن و نبودن خبر و محتوای آموزشی و این چیزا از خانما بد گفتیم که بندگان خدا خودشون هم باورشون شده و فکر میکنن همشون و بدون استثنا دهن لق هستن! با اینکه میدونیم که این فقط یه غلط مشهور هست و ضرورتا کسی که زیاد حرف میزنه، دهن لق تر از بقیه نیست! تازه اگه اثبات بشه که خانما بیشتر از آقایون حرف میزنن!
ثانیا اتفاقا نه تنها کنترل خانما سخت تر از آقایون نیست بلکه حاضرم بشینیم بحث کنیم که اثبات کنم خیلی هم راحتتره. بله ... وقتی براش برنامه نداشته باشی و پای تعارفات بیاد وسط و خانمه احساس کنه مدیر نیستی، ممکنه از تو هم جلوتر بزنه ... مگه بسیجیامون اینطوری نیستن؟ این نه تنها بد نیست ... بلکه دست من و شماست که اونو متقاعد کنیم و کار تشکیلاتی یادش بدیم یا نه؟ پس اجازه بدید قبول نکنم که خانما بی کله هستن و سرشونو میندازن پایین و اینا ...
درباره عمق و سطح دانش طلبگیشون ... نمیدونم والا ... ولی منم فکر میکنم آره ... هنوز خیلی جای کار داره ... ولی این که بگیم همشون از دم بی سواد و ولشون کن و نمیشه حساب کرد، اینو قبول ندارم.
اینم درسته که اعتمادشون به خودشون کمتره ... نمیدونم چرا ... اما اینم به نظرم میرسه جای کار داره و میشه بیشتر بررسی کرد ...
اما بنظرم میرسه ما نمیتونیم از این ظرفیت بالا و این همه زن و دختر تحصیل کرده در طرحمون استفاده نکنیم. به همین پرونده ای دست من بود و ظاهرا یه گوشه از یه پروژه امنیتی بزرگ هست و شماها هم گوشه های دیگرش را دست گرفته بودید نگاه کنید ... همه نقش اولای این پرونده کوفتی، یه مشت زن و دختر هستن ... دقت کردین؟
یا زن و دختر خیلی خیلی مذهبی که جوری رو مخش کار شده که با وضو و غسل شهادت پا میشه میره دنبال زدن سوژه ای که بهش معرفی کردن ... یا یه زن از خدا بی خبر قرتی و همه کاره که یه روزی روزگاری مسئول واحد خواهران هیئت و حوزه علمیه وابسته به جریان خاص لندن نشین بوده ... و یا یه مشت در و داف کاملا هماهنگ و آموزش دیده اما با ظاهر چادری غیر محجّب برای جذب و تور کردن مداح و آخوندایی که تعداد مخاطبینشون داره کم کم نجومی میشه ... و یا از همش خطرناکتر: یه خانم مرموز سیاسی و کار بلد که به محض نزدیک شدن بچه های ما به دور و برش، بال و پرمون قیچی کردن و از خودمون بد جور خوردیم!!
میبینین رفقا؟ اینا همش دختر و زنه که داره این وسط آره ... بعد ما نشستیم توی اطاق فکرمون و میگیم نخیر!
نمیدونم! ولی بنظرم این یه دعوایی هست که زنا و دخترا بد قاطیش شدن و خودشونم باید جمعش کنن! دیگه ما زیادی داریم سخت میگیریم. مگه بیش از 62 درصد (که البته همه میگن 57 درصد) اکانت های فضای مجازی ایران، خانما نیستن؟
حالا هی بیشینین و بگین: ولش کن! خانما باعث دردسر بیشتر میشن! دیگه کدوم بیشتر؟ یه کاری کنیم بیان وسط و جمعش کنن بره پی کارش!
ادامه دارد ...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل چهارم»
قسمت: پنجاه و هفتم
قم _ تو راه خونه حاج آقای مرشدی
فردای اون شبی که با حاج احمد حرف زدم، برای آقای مرشدی زنگ زدم و باهاش توی منزلشون یه قرار گذاشتیم. با بچه های خودمونم تماس گرفتم و قرار شد عصرش هم با اونا جلسه بذاریم.
تو راه بودم که رحمان زنگ زد. بعد از سلام و علیک گفت: حاجی ، حاج احمد گفتن که چطوریه اوضاع. مشورت که کردم به یکی دو نفر از بچه های خودمون رسیدیم که دیدنشون خالی از لطف نیست. از بهترین و پرانرژی ترین بچه های طلبه و انقلابی و کار درست هستند. همین امروز باهاشون قرار بذار. اونا حاضرن هر زمان که شما گفتی، هر جا که بگی، بیان و شما را ببینن.
گفتم: پای کار هستن؟
گفت: آره بابا ... چه جورم ... پاک و سر و زبون دار و جوون پسند! مقدمات و حداقل های معیارهایی که مدنظر داری، دارن و حتی ظرفیت قوی تر شدن هم دارن.
گفتم: باشه ... شمارشونو برام ارسال کن. راستی این خط هنوز پاکه؟
گفت: آره فعلا ... همین دو دقیقه پیش چک کردم.
گفتم: بسیار خوب. یاعلی!
شماره ها را فرستاد. همون لحظه برای یکیشون تماس گرفتم. بچه مازندران بود. اهل بابل. بعدا که دیدمش، دیدم یه کم هیکلی و تپل و چهره مهربون و وجنات علمایی. جوون و شوخ طبع.
قرار شد خودش و دوستش برای ناهار بریم یه گوشه ای با هم حرف بزنیم.
رفتم خونه حاج آقای مرشدی. براش گفتم چی تو فکرمون هست و باید از کسانی استفاده کنیم که هم جوون پسند باشن و هم توانمندی پاسخگویی داشته باشن و هم کاریزمای جذب جمعیت و ...
گفت: والا من سراغ دارم اما معمولا اینجور طلبه ها ... البته بعضیاشون نباید بفهمن که شما کی هستی و جزء چه طرح و نقشه ای هستن و به کجا و کیا وصلن وگرنه معلوم نیست چه اتفاقی بیفته؟
گغتم: میفهمم ... بالاخره جوون هستن و ممکنه هزار اتفاق بیفته ... اما چطوری میتونی منو باهاشون لینک کنی؟
حاج آقای مرشدی اسم دو سه تا مرکز آورد که کار ما را انصافا بهتر از اون چیزی که فکرش میکردیم راه انداخت. مراکز گمنام و ثبت نشده ای که شاید به اندازه دیگر مراکزِ مرکز مدیریت قم توی چشم و پر تمتراق و برو و بیا دار نبودن اما ..... دل ... عشق ... انگیزه ... تشنه خدمت ... در اونا موج میزد.
اولین نتیجه این آشنایی، لینک شدن حدودا 750 تا طلبه جوون و پای کار و انقلابی و تشنه خدمت به نظام و انقلاب بود که در سراسر ایران پخش بودن و مشغول کارای اجرایی و تبلیغی بودند. (که صلاح نیست اسم و رسم اون دو سه تا مرکز را عرض کنم.)
اما ...
جالبتر هم شد ...
کلا خدا کنه خود خدا هم بیاد کمک و بندازه تو دل یه عده ای از بندگانش که کاری خوب پیش بره ...
چطور؟ میگم حالا...
ناهار با اون دو تا طلبه خوردم. چه ناهاری هم شد. سه چهار تا فلافل خریدیم و رفتیم توی یه پارک خوردیم و بعدش هم دو سه ساعت با هم قدم زدیم و مفصل حرف زدیم.
اینقدر اون دو سه ساعت خوش گذشت و انرژی گرفتم که حد و اندازه نداشت.
طلبه دومیه یه بچه عالی و شهدایی از خراسان جنوبی بود. چهره گندم گون و محاسن مجعد و عینک به چشم داشت. از تیپ و کلامش مشخص بود که خوره کارای جهادی و جریان سازیه.
اجازه بدید فقط نتیجه مذاکره با اونا را خلاصه براتون بگم: اینا حدودا بیست سی گروه جهادی از طلبه ها سراغ داشتند که جمعا تعدادشون چیزی حدود 300 نفر ... حالا یه کم بیشتر یا کمتر ... میشد. اما خودشون اصرار و تاکید داشتند که میشه با یه سری آموزش های هدفمند و عملیاتی، ظرفیتشونو بیشتر و جذاب تر کرد.
دقت کردین؟
نه بحثی ... نه چک و چونه ای ...
همین!
شب جلسه بچه های خودمون گذاشتم.
همه را دعوت کردم هتل.
شش نفرمون حرف برای گفتن داشتیم.
اون روز خدا حسابی با ما بود و بقیه هم با دست پر اومده بودند.
جمع بندی جلسه بعد از دو ساعت و نیم را اینطوری ارائه دادم:
«خب رفقا گوش بدید ... الان ما با تلاش های دوستان، چیزی حدود 1500 طلبه جوون و انقلابی داریم که بنظرم با برنامه ای که براشون داریم، حداقل 400 نفر طلبه هایی که میخوایم و با معیارهای ما منطبق هستن، میشه کشف و شناسایی کرد.
این ظرفیت میتونه فرصت خوبی باشه و تهدیدی براش متصور نیست. حالا اینا تازه فقط آقایون هستند. ما نیاز به یه شناسایی جدی در بین خانما داریم. بنظرم ... بدون شک ... تعداد طلبه های بانو که میتونن با معیارهای آموزشی و عملیاتی ما منطبق باشن، نه تنها کمتر از این 400 نفر نیست، بلکه ای چه بسا دو سه برابر هم بشن ...
پیشنهادتون چیه؟
چیکار کنیم که هم سکرت بودن کار حفظ بشه و هم فرسایشی نشه و بتونیم در ظرف مدت کوتاه ... مثلا چهار ماهه ... نتیجه ای که میخوایم به دست بیاریم؟»
همه رفتن تو فکر ...
کار راحتی نبود ...
نمیشد بی حساب کتاب وارد مقوله جذب خواهرا بشیم ...
توش حسابی مونده بودیم ...
ادامه دارد ...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل چهارم»
قسمت: پنجاه و ششم
قم _ هتل
خونه و سوییت اجاره ای گیرم نیومد و مجبور شدم چند شب رفتم هتل. یه شب چند نفر از رفقایی که حاج احمد آقا معرفی کرده بود، هماهنگ کردم بیان و یه جلسه با هم داشته باشیم. انصافا بچه های گل و پای کار و جهادی و انقلابی. همشون از بچه های اداره بودند.
یه توضیح دادم که دو سه تا جلسه با کسانی گرفتم که تخصصی خوندن و فکر میکردم تا بشنون میان پای کار. نه این که پای کار نیومدن و نیستن. اتفاقا دارن دوره ها و کارگاه ها و جلسات خوبی هم میذارن. حتی کتاب ها و صوت سخنرانی های خوبی هم دارن. اما با اونی که ما میخوایم، فاصله دارن و بنظرم فاصلشون هم کم نیست.
یه نفر از بچه ها گفت: منم با دو تا گروه حرف زدم. آخوندای با حال و با سوادی هم بودند. یه عده شون که دقیقا کپی همین چیزی بودن که آقا محمد میگه. اما چند نفرشون میشد با یه سری آموزش ها سر خط بیان و بشه اون چیزی که ما میخوایم.
یه نفر دیگه پرسید: بنظرتون ما دایره مخاطبمون را تنگ و کوچیک نگرفتیم؟
گفتم: یه کم بیشتر توضیح بده!
گفت: اصطلاحا ما سرچشمه را ول کردیم و اومدیم سراغ ساقی ها. بنظرم اگه قرار باشه کسی کاری کنه و دستور و فرمانی صادر کنه، مراجع محترم هستند.
یکی دیگه گفت: این هم یه مسئله حکومتی و سیاسی نیست که بگیم فلان مرجع بله و فلان مرجع خیر! بدون شک میان پای کار و ای چه بسا نظراتشون واقعا به دردمون بخوره!
من که تو فکر بودم و نمیتونستم رک بگم : آره یا نه! ترجیح دادم سکوت کنم ببینم بقیه رفقا چی میگن؟
نظرات موافق و مخالف با هم برابر بود. هر دو طرف هم انصافا دلایلشون خوب بود. هم اونایی که میگفتن حتما باید بریم سراغ مراجع و از اونا شروع کنیم. و چه اونایی که میگفتن مخالفیم و اتلاف وقت هست!
قرار شد فکر کنم و خبرشون بدم.
وقتی رفتند، یکی دو ساعت بعدش با خطی که رحمان بهم داده بود، برای خودش پیامک دادم. نوشتم: سلام. باید با حاجی حرف بزنم.
نوشت: سلام. چاکریم. یه ساعت دیگه خودم زنگ میزنگم.
یه ساعت بعدش شد...
زنگ خورد و برداشتم. دیدم خود حاج احمد هست.
سلام علیکم
سلام و رحمت الله. احوال شما؟
خوبم. الحمدلله. در جوار کریمه اهل بیت دعاگوییم.
زنده باشی پسرم. کارا چطور پیش میره؟
(این ینی باید کمتر از 59 ثانیه صحبت کنیم و طولش نده)
گفتم: جمع کردن فضلا کاری نداره. تجمیع آراء و نظراتشون کار حضرت فیل هست.
گفت: درسته. بالاخره علوم انسانی و وحیانی هست و نظرات مختلف. ضعف رفقای روحانی اینه که واحدای عملیاتی کردن رای و اجتهاد بنا به فراخور جامعه و نیازها پاس نمیکنن! خب؟
گفتم: حالا همین برای ما شده چالش! راحت بگم: چیزی از تهش درنمیاد. دو ساعت جلسه میگیری و آخرش میبینی 200 تا طرح و نظر اومده بالا اما نهایتا تک و توکی بشه روش حساب کرد.
گفت: نظر بچه های دیگه چیه؟
گفتم: والا میگن بریم سراغ مراجع! فکر نکنم ........ آخه ما دنبال توصیه و سفارش نیستیم که ... کار از این حرفا گذشته ... تجربه هم میگه که محاله آقایون اشاره مستقیم به این خطوطی کنن که ما دنبالشیم ...
گفت: بالاخره اونا وظایف خودشونو میدونن ... اجازه بده اونا به سبک خودشون رفتار کنن ... ضمنا کم پیش میاد که حضرات، اسم بیارن و با اشاره مستقیم، جو را مدیریت کنند به یه سمت! البته ما هم دنبال این مدل کارا نیستیما ... یادته که ؟
گفتم: دقیقا ... حتی شنیدم یکی از حضرات، همین پریشب رفته بیت یکی از همین آقایون پرونده ما و حسابی از دلش درآورده و بهش روحیه داده که چرا گاهی ... اونم گاهی اوقات ... مورد بی مهری قرار میگیره!!
حاج احمد خنده ای کرد و گفت: میدونی دارم به چی فکر میکن؟
گفتم: نه!
گفت: با بدنه اجتماعی و مردم کوچه و بازار و دانشجو و اینا کیا دارن رفت و آمد میکنن؟ کدوم دسته از آخوندا هستند که با اونا دارن حشر و نشر میکنن؟ تخصصیا؟ مراجع؟ یا کی مثلا؟
گفتم: والا مثلا مسجد محله قبلی ما تو شیراز، آخوندای مبلّغ و نهاد رهبری دانشگاه ها و کلا همین ... ای داد بر من ... آهان ... یادم اومد ... همین طلبه های جوون و انقلابی ... آره؟
گفت: خسته نباشی برادر! آره دیگه! ملت شانس و فرصت شرکت کردن پای چند تا سخنرانی فضلای تخصصی و مراجع محترم پیدا میکنند؟
گفتم: والا اگه مثلا بابا و مامان و خانواده من و شما باشه، خیلی خیلی کم! همش همین طلبه های جوون و متوسط السواد هستند!
گفت: آباریک الله! لحظات خوشی داشته باشی!
گفتم: کوچیکتم حاجی!
گفت: دمنوش یادت نره! پیاده روی هم بکن. شکمت داره میاد جلو!
خندیدم و گفتم: شکم نیست که ... غصه خونه است ... همش غمباده ... اما دمنوش و پیاده روی هم چشم!
گفت: روشن ... درخدمتیم!
گفتم: دعا بفرمایید حاج آقا ...
ادامه دارد ...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل چهارم»
قسمت: پنجاه و پنجم
قم _ منزل حاج آقا مرشدی
من که خیلی خسته شده بودم و انرژی زیادی در همون نیم ساعت از بدن و مغزم خارج شده بود، گفتم: حالا بفرمایید راهکار بدید و استفاده کنم از محضرتون تا ببینیم چیکار میشه کرد و نظر اعزه محترم چی هست؟
خب برنامه ما این بود که هر کسی حدودا ده دقیقه صحبت کنه و پیشنهاداتی که میشه عملیاتی کرد را بررسی کنیم. یه نفر که همون اول جلسه معذرت خواهی کرد و رفت. گفت جایی وعده کردم و از همه التماس دعا دارم!
یکی دیگشون هم از بس تلفنش تماس میگرفت، یه گوشه از پذیرایی مدام راه میرفت و شاید به جرات میتونم بگم حدودا چهل و پنج دقیقه با تلفن حرف میزد. حداقل نمیذاشت بره بیرون که هم خودش راحتتر باشه و هم ما صدای همدیگه را بهتر و بدون مزاحم بشنویم.
یکی دو نفرشون هم از بس سوال و اِن قُلت آوردند، تمام فرصت خودشون و فرصت بقیه صرف جواب دادن به سوالاتی مثل این گونه سوالات شد: جسارتا موسسه شما در این باره چیکار کرده؟ چقدر بودجه در سال دارین؟ از کجا تامین میشین؟ اساتیدتون کیا هستن؟ آموزش محور هست یا خدمات هم ارائه میدین؟ گزارشات برای کجا ارسال میشه؟ مصرف داده ها و تحقیقات شما چیه؟ ...
و دیگه کم کم سوالاتشون رفت به این سمت و سو که: چرا نظام همشونو نمیگیره و خلاصمون نمیکنه؟ دستگاه های امنیتی ما چیکار میکنن؟ (البته من دارم میگم چیکار میکنن؟ اون بنده خدا گفت: چه غلطی دارن میکنن؟!) چرا همش زحمات به دوش طلبه ها میفته؟ آقایون کجان؟
یکی که خیلی باحال بود، میگفت: چرا همه از حوزه انتظار معجزه دارن؟ میدونین شهریه من استاد تمام وقت درس خارج خونده چقدر هست؟ چرا نمیرین سراغ اونایی که دارن حقوقشو میگیرن و مگس میپَرونن؟ اصلا آقایون تصمیم ساز و دولتی ها و حتی امنیتی ها خبر دارن اجاره خونه توی قم چقدر هست؟ میدونین طلبه من، هر روز که میخواد از پردیسان بیاد درس، چقدر باید با این هزینه حمل و نقل، معطل بشه و وقتش تلف بشه؟ چرا موسسات تخصصی در حاشیه قم اینقدر کمه؟!!
من که فقط سر تکون میدادم و مثل دبیر کل سازمان ملل متحد ابراز تاسف میکردم!
والا ... چیکار باید میکردم؟
البته حرف و نظرات خوبی هم داده شد. مثلا یه نفرشون گفت: من حاضرم پایان ناممو بدم چاپ کنین. درباره علل و ریشه های دین گریز شدن مردم هست. اگه درصد مناسبی در نظر گرفته بشه، حاضرم ادامشم بنویسم!
یا مثلا یه نفر دیگه گفت: باید هممون بریم خدمت حضرت آقا و بگیم این چه وضعشه؟ شاید آقا بنده خدا خبر نداره!
گفتم: قطعا اشراف و اطلاعات ایشون درباره این طور موضوعات و کل موضوعات مطرح شده در اجتماع، از من و شما دقیق تر و کاملتر هست.
یکی دیگه هم گفت: هر کاری باشه در خدمتیم. فقط بذارین پنجشنبه جمعه ها ... من با درس اخلاقم که ساعت نه و نیم صبح پنجشنبه تموم میشه، بقیش تا ظهر جمعه میتونم درخدمت باشم.
آخرش هم یه استکان چایی دیگه و علی برکت الله ...
پاشدن رفتن و از آقای مرشدی هم به خاطر ترتیب دادن همچین نشستی تشکر کردند!!
وقتی رفتند، به آقای مرشدی گفتم: حاج آقا شما چرا صحبت نکردی؟
گفت: محمد پس چرا خودتو معرفی نکردی؟
گفتم: فرقی میکرد؟! میگفتم من مامور امنیتی هستم که چی مثلا؟ اینایی که من دیدم، بندگان خدا همین چیزایی که ازش نالیدند، براشون بسه و باید برای موفقیتشون نذر و دعا کرد! والا ... ما میگیم چرا بین این همه جلسه چیزی در نمیاد؟
گفت: خب تو نگفتی دنبال چی هستی؟ اگه گفته بودی، من شک ندارم که نتیجه بحث فرق میکرد.
گفتم: شما دیگه چرا؟ من که گفتم باید اتحاد کرد و بنظرتون چیکار کنیم که متحد بشیم و بتونیم غیر حکومتی این طور مشکلات را حل کنیم؟
گفت: درسته ... اما ... البته شایدم اگه گفته بودی که از نهاد امنیتی هستی، دیگه هیچ کس حرفی نمیزد و فقط و فقط گوش میدادن!
گفتم: خب اینم به درد نمیخوره! نیومدم که درس پس بدم و یا ارائه داشته باشم که حالا یا به خاطر ترس ... یا به خاطر هر چیزی دیگه حرفی نزنن و کاری نکنن!
گفت: از این رفقا دلگیر نشو ... خب حالا میخوای چیکار بکنی؟
گفتم: باید فکر کنم. هنوز برای ناامیدی خیلی زوده. بندگان خدا حق دارند. من از اینا خیلی دلگیر نیستم. من از اونایی دلگیرم که طلبه ها را وسط این همه مشکلات رها و محصور کردن ... اما تا یکی از همینا منبر و محراب و سایت و کانال جریانات معارض و رقیب را قبول کنه و پول خوبی هم بهش بدن، فورا ندای یاللمسلمین سر میدن و بیچاره را از چشم و ابرو میندازنش!
اولین جلسمون به سنگ خورد ...
دومین جلسمون هم دیگه نگم ...
تقریبا همینطوری بود اما با این تفاوت که یکی دو پله سطح مطالب بالاتر بود ...
همین ...
وگرنه راهکار عملیاتی و اجرایی برای مقابله با دو گروه مد نظرمون نداشتند و حداکثر به تالیف و چاپ و سایت و کانال فکر میکردند!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل چهارم»
قسمت: پنجاه و چهارم
قم _ شهر کریمه اهل بیت
دوس دارم بدونین که این فصل، با تمام محدودیت هایی که در مرحله طرح و عملیات داشت، از جذاب ترین روزهای زندگی من محسوب میشه و اینقدر بهش علاقه داشتم و دارم که گاهی که حالم خوب نیست، چشمامو رو هم میذارم و اون روزا را یاد خودم میارم. شاید نتونم در قالب این کلمات و نوع روایتم، اون حس واقعی درونیم رو بهتون نشون بدم، اما تمام تلاشمو میکنم.
بسم الله ...
برگشتم قم. مستقیم رفتم حرم. همه چی دست خودشونه. حدودا یه ساعت تسویه حساب کردم. بهتره بگم: تصفیه حساب کردم. چون نفسم نیاز به تصفیه داشت تا بعدا بتونه درست تسویه کنه.
این زیارتم با همه زیارتای قبلی فرق داشت. چون به اسم مامور امنیتی و با حکم ماموریت و حس و حال پلیسی و جنایی و حل معمای اونجوری نیومده بودم. از خدا که پنهون نیست ... از شما چه پنهون به حضرت معصومه میگفتم: کاش ویتی کمان زودتر جلوی پام سبز شده بود. کاش زودتر به اینجایی رسیده بودم که حاج احمد آقا آدرسشو داده بود. و کلی کاش های دیگه ...
حالا میفهمین چرا ...
برخلاف همیشه، اداره یا خونه سازمانی نرفتم. مهمون یکی از دوستان روحانی به اسم حاج آقای مرشدی بودم و مستقیم رفتم اونجا. چهار پنج نفر از دوستان روحانی دیگه هم اونجا بودن. تخصصی فرق و ادیان کار کرده بودن و همشون اهل تالیف بودند. ماشالله هرکدوم صاحب محاسن و وجنات علمایی و حس و حال خاص طلبگی و...
سلام و علیک و یه پذیرایی مختصر و بسم الله گفتیم و شروع کردیم:
خوشحالم که محضر فضلا و علما دور هم جمع شدیم و با هم گفتگو میکنیم. حقیقتش اینه که دوستان بنده در (یه اسم همینجوری سر هم کردم و گفتم: ) سازمان بررسی های پدیده های نوظهور دینی و اجتماعی، مایلیم که از تجارب و نقطه نظرات شما سروران عزیز استفاده کنیم. من اگر بخوام طرح مسئله کنم و ...
یکی از طلبه ها حرفمو قطع کرد و گفت: جسارتا جناب دکتر! سازمانی که گفتین زیر نظر کجاست؟
گفتم: یه سازمان مردم نهاد هست که داره کارشو با قدرت شروع میکنه و دوس نداره مثل بقیه جاها تحت تاثیر سیاست ها قرار بگیره! ضمنا بنده هنوز دکترام نگرفتم.
یکیشون گفت: جسارتا مدرکتون چیه؟
گفتم: کارشناسیم امنیت شبکه خوندم و ارشدمم ....
یکی دیگه از طلبه ها که از اولش گوشیش از دستش نمیفتاد، گفت: چرا هر چی سرچ میکنم چیزی ... سایتی ... مطلبی ... معرفی درباره سازمانی که گفتین بالا نمیاره؟!
لبخندی زدم و گفتم: تازه شروع به کار سازمانی این چنینی کرده و...
یکی دیگه از طلبه ها گفت: تازه تاسیسه؟ ینی تجربه ای ندارین؟
گفتم: حالا اگه اجازه بدید توضیح بدم ممنون میشم!
یکیشون گفت: بفرمایید اما کاری به بقیه رفقا ندارم ... خودم فکر میکردم از دستگاه های امنیتی و یا دولتی و یا مثلا بیت حضرت آقا تشریف آوردین!
یکی دیگشون هم فورا گفت: منم اولش همین فکرو میکردم ... اما گویا اینجوری نیست ... درسته؟
گفتم: بله ... درسته ... از طرف دولت و بیت و نهاد امنیتی و این چیزا نیستیم.
نفر اولی گفت: ببین برادر من! ما از صحبتای شما استفاده میکنیما اما حضراتی که الان در خدمتشون هستیم، از اساتید این فن هستن و (با چشماش به صاب خونه یه نگا کرد و ادامه داد) به ما گفته بودن که از یه جای مهم قراره امروز جلسه داشته باشیم ... خب حالا علی ایّ حال بفرمایید ... فقط جسارتا یه کم زودتر که بنده یه جایی وعده کردم!
من که پیش بینی چنین برخوردی همین اول قصه نداشتم و از شیوه نگاه و نشستن اعزه در ادامه جلسه، نسبتا به هدفی که قبلش ترسیم کرده بودم حسابی ناامید شدم، خودمو کنترل کردم و گفتم:
«بله ... ممنونم ... هر چند بنظرم بهتر بود بزرگواران اجازه میدادند که چند جمله بنده کاملتر بشه و بعدش تصمیمات خوبی بشه گرفت ... اما چشم ... ادامه میدم و سعی میکنم خیلی وقت دوستان را نگیرم ...
ما در شرایط جنگ نابرابر زندگی میکنیم. اینقدر جنگ بد و سختی شده که خط آتش دشمن هم از داخل داره کار میکنه و هم از خارج. نمونه بارزش همین تحرکات دینی و عقیدتی هست که میبینیم داره روی نسل جوون ما و هیئات و محافل مذهبی ما کار میکنه.
خب بنظرتون کارهای پراکنده و جزیره ای میتونه جلوی این خط آتش منسجم و ثانیه به ثانیه را بگیره؟ قطعا این تصور اشتباهه و نباید تا زمانی که نوعی اتحاد و همبستگی بین نیروهای توانمند جامعه شکل نگرفته، انتظار پیروزی داشته باشیم...»
حدود بیست دقیقه صحبت کردم. با پذیرایی و صحبتای مقدماتی که داشتن و کلش حدودا یک ساعت و خورده ای بود که نشسته بودیم.
یهو گوشی یه نفر زنگ خورد: الو ... علیکم السلام و رحمت الله ... احوال مبارک؟ بفرمایید ... نه خواهش میکنم ... بفرمایید ...
یه کی دیگه هم گوشیش زنگ خورد: سلام علیکم ... بفرمایید ... معذورم ... عصر برای استخاره تماس بگیرین ... ماجورین ان شاءالله ...
اما بقیشون گوش میدادن. حتی دو سه تا سوال قشنگ هم مطرح کردند... اما جلسه اونی نبود و نشد که انتظارش داشتم.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: پنجاه و سوم
اگه بخوام بگم چه نقشه و طرحی ریخته شد و بهتره بگم ریخته شده بود و منم افتخار اینو داشتم که یه تیکه از اون پازل بودم، از دهن میفته و خوندن ادامه قصه لطفی نداره! پس اجازه بدید اینجوری ادامه بدم:
48 ساعت همونجا بودم. الحمدلله فضای مناسبی برای مطالعه برخی اسناد و مدارک پیش اومد و مطالب آرشیوی خاصی دیدم که بچه ها جمع کرده بودند و مربوط به دو جریانی بود که قراره دست به دست هم بدن و ازشون حمایت های پنهانی صورت گرفته تا به اینجا برسن و قطعا آینده مهمی هم براشون طراحی و مهندسی کردند!
در لا به لای مطالب، به یه سری نکات جالب هم رسیدم که اگه اجازه بدید خودتون در قسمت های بعد خواهید خوند اما در این قسمت، به علت مساوی نبودن اطلاعات خوانندگان گرامی و چون در قسمت های بعدی به این دو نکته نیاز داریم و یه جورایی مقدمه محسوب میشه، لطفا به دو مطلب زیر دقت کنید:
(اما قبلش باید اعلام کنم که این چند نکته ای که در ادامه میگم، چندان ارتباطی با شخصیت های پرونده های ما از جمله متین و آسید رضا نداره) :
1. «جفری هالورسون» نظریه پرداز و پروفسور دانشگاه آریزونای امریکا، پس از فتنه 88 با انتشار مقاله ای (که در سایت مرکز مطالعات استراتژیک دانشگاه آریزونا منتشر شد) تصریح نمود که دیگر راهکارهای نظامی برای مقابله با حکومت ایران چندان کارآیی نداشته و جبهه غرب و استکبار باید تغییر تاکیک داده و «براندازی نرم» را در دستور کار خویش قرار دهد.
هالورسون نظریه خود را اینگونه مطرح می کند که ما برای موفقیت در مقابل نظام و حکومت ایران، باید از ماجرای کربلا بنفع خویش بهره برداری کنیم. بدین صورت که از تمام امکانات خویش برای «یزید» معرفی کردن «حکومت ایران» استفاده نماییم. اما نکتۀ جالب توجه در اینجاست که او «جریان شیرازی ها» را بعنوان بهترین کاراکتر برای ایفا نمودن نقش طرفداران امام حسین و مقابله با یزید ساختگی یعنی نظام مقدس جمهوری اسلامی معرفی می کند!
این نظریه پرداز، برای اثبات مناسب بودن این نقش برای جریان شیرازی ها، دلیل های متعددی عنوان می کند؛ از جمله: سید بودن رهبر این جریان، اهل کربلا بودن اکثر طرفداران این طیف، منتقد بودن آنها نسبت به نظام ایران، منتسب دانستن رهبر این جریان به عنوان «امام شیرازی» و اینکه شایعۀ کشته شدن او بوسیله سم و بدست حکومت ایران، بهترین دستاویزی است که ایفای نقش لشکر اولیاء را در این سناریوی مخوف برای این طیف مناسب جلوه می نماید.
نکتۀ پایانی این مقاله، پیشنهاد به سنای امریکا برای کمک به این جریان بوسیله وسائل ارتباط جمعی از جمله شبکه های ماهواره ای، اینترنت و سایتهای خبری در جهت ترویج افکار این جریان می باشد.
2. «احمد بن اسماعيل بصری» که بعدها خود را «احمد الحسن » نامید، آغازگر جریانی نوظهور در عرصه مهدویت شده است که با حمایت کانون های دین ستیز و الگوپذیری از سران مرتد #بهائیت، ادعاهای مختلفی ارائه داده است. (لطفا روی کلمه بهاییت دقت بیشتری بفرمایید!)
فعالیت این جریان در ایران و عراق، در اواخر سالهای حاکمیت صدام رشد فزاینده ای داشته است. وی با کمک برخی از باقیمانده های رژیم بعث عراق، تشکیلات وسیعی را در مناطقی همچون نجف، در کربلا، ناصریه و بصره به راه انداخت.
احمد اسماعيل از قبیله «صیامر» در حدود سال ۱۹۷۰م/ 1349ش در منطقه ای به نام «هوير» از توابع شهرستان «زبیر» از استان بصره متولد شد. وی در سال ۱۹۹۹م از دانشگاه مهندسی بصره فارغ التحصیل شد و به حوزه علمیه شهید سید محمد صدر در نجف وارد و حدود دو سال در آنجا تلمذ نمود، سپس به خارج از کشور مسافرت کرد و در بازگشت خود را یمانی موعود و سفیر امام مهدی خواند.
او خود را با چند واسطه فرزند حضرت ولی عصر می داند و شجره نامه خود را اینگونه بیان می دارد: احمد فرزند اسماعیل فرزند صالح فرزند حسین فرزند سلمان فرزند امام مهدی(ع) و این در حالی است که طبق گفته نسب شناسان عشيرة «ابو سويلم» که احمد اسماعیل نیز به طایفه «همبوش» از آن عشيره منسوب است، سلمان فرزند داوود است و تا جد چهل و ششم وی را دقیق مشخص نموده اند که هیچ ارتباطی به ائمه و امام عصر علیه السلام ندارد.
در زمان صدام حسین، این شخص مقدمات حرکت خود را قبل از ادعای یمانی بودن پی ریزی کرد. مثلاً به فقرا کمک میکرد و سعی میکرد بین مردم وجهه مثبتی پیدا کند و خود را انسان با تقوایی نشان می داد. در ضمن این حرکات، این شخص در دانشگاه بصره فوق لیسانس عمران میگیرد و بعد از آن دو سال در حوزه شهید صدر در نجف درس میخواند و معمم میشود.
یکی از دلایلی که پشت این جریان احمد الحسن دستهای پنهان وجود دارد این است که اینها مدعی هستند که حتی یک برگ فتوکپی شناسنامه، عکس، مدرک دانشگاهی و... از وی در حوزه و دانشگاه موجود نیست و این را یک نشانه میدانند و ادعا میکنند امر خدا بر آن شد که این مدارک از بین بروند و باقی نمانند. در حالیکه علم پیامبر(ص) و امامان(ع) اکتسابی نیست بلکه الهی و از سوی خداست. احمد الحسن ادعای عصمت می کند و بر فرض عصمت، باید علم الهی داشته باشد ولی درس خوانده است و این نشانه دیگری بر باطل بودن این مدعی دروغین است.
احمد الحسن پس از نابودی حکومت صدام با همکاری شخصی بنام حیدر مشطط ادعای خود را مبنی بر اینکه امام زمان(عج) را در خواب دیده، ارائه کرد، نظیر کاری که دقیقا بهائیت انجام داد. این جریان به گمان من دقیقاً تجدید بهائیت است زیرا اکنون تاریخ مصرف بهائیت در زمینه مهدویت و خاتمیت و سایر مباحث تمام شده است.
جریان احمد الحسن دقیقا کپی جریان بهائیت حتی در تلوّن عقیده است. احمد الحسن از رؤیت امام در خواب به رؤیت امام در بیداری و از آن به بابیت امام که نوعی دیگر از یمانی بودن است، رسیده است. و به تازگی مبلغان این جریان چهرهای از احمد الحسن معرفی می کنند که کاملا مطابق با امام زمان (عج) است. یعنی به مرور مطابق جریان بهائیت در حال انتقال کارکردهای امام زمان (عج) به احمد الحسن هستند. و بعید نیست که احمد الحسن ادعای پیامبری و خدایی نیز بکند.
مهد این جریان انحرافی در عراق است. در بین برادران عرب زبان ما مسئلهای به نام بیعت وجود دارد که از قدیم رسم بوده است. مبلغین این جریان انحرافی از این مسئله سوءاستفاده کردهاند و طرفدارانی در بین برادران عرب زبان ما در استان خوزستان و شهر اهواز داشتهاند. اخیرا نیز یک برنامه ریزی و کار استراتژیک و تشکیلاتی جدید بر روی حوزههای علمیه ما شروع کردهاند. فقط همین را بگم که مثلا میبینید در یه جلسه درس یا حتی مهمونی از فضلا و آخوندای جا افتاده، یهو دو سه نفر پیدا میشن و اولش به صورت تیکه و کنایه و بعدش هم به صورت طرح سوال و نقل قول و اینکه بعضیا میگن و این حرفا ... و بعدش هم اگه اوضاع جلسه را مساعد ببینن، اعلام رسمی و قاطع میکنند! اینقدر دارن کار میکنن که حتی بعضی از طلبه هاشون حتی به قیمت برخورد حوزه و طرد شدن از جمع حوزویان و افتادن از کارای تبلیغی و ... حاضر نیستند گرایششون به یمانی کذاب را مخفی و یا انکار کنند!
وجوه اشتراکی بین جریان احمد الحسن و وهابیت وجود دارد که حداقل آن دشمنی آنان با مرجعیت شیعی به خصوص در عراق و دیگری تکفیری بودنشان است. در بحث تکفیر خیلی راحت میگویند که باید ایمان بیاورید و اگر ایمان نیاورید، کافر هستند و بعضا در فضای مجازی و حقیقی افراد مخالف خود را تهدید به مرگ میکنند.
خب ...
ما با اینا مواجهیم. نکات مشترکشون را یه گوشه نوشتم:
خواستگاه و شروع دوتاش از عراق هست
دوتاشون مراجع و مردم را گمراه میدونند
شدیدا دارای مظاهر مذهبی و اصطلاحا ظاهرالصلاح هستند
از متن تشیع و به بهانه های حسینی و مهدوی بلند شدند
جمهوری اسلامی را رد کرده و اگر شرایط را مساعد ببینند، حتی از هتاکی به رهبر معظم انقلاب هم ابایی ندارند
در شکل و فرم و حتی بخش قابل توجهی از محتوا، شباهت زیادی به بهاییت و وهابیت دارند و اصلا باید این دو تا را ورژن ارتقا یافته بهاییت و وهابیت دونست!
و کلی چیزای دیگه ...
دیدید؟! دیگه کلمه و شعار و چیز خاصی هم هست که مال شیعه باشه اما این دو گروه، دست روش نذاشته باشن؟
از کربلا و ولایت فقیه و سیادت و مرجعیت و برائت و این چیزا گرفته ... تا امام زمان و مهدویت و انتظار و رهبری و حکومت جهانی نیابت و ...
حالا اینا را داشته باشین ...
خب ...
اما بعد از 48 ساعت دوباره با اون بنده خدا جلسه گذاشتیم و حدودا سه ساعت و نیم طول کشید که طرح و نقشه عملیات را برام تشریح کرد و توصیه های تکمیلی و لازم را مطرح کرد.
گفتم: بسیار خوب! پس اولین گام من در طرح جدید کجاست و چطوریه؟
گفت: #قم ... برگرد همونجا ... هر #خبری هست، همونجاست!
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour